بارمان فرحزاد
بارمان فرحزاد
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

تارا

شب سختی بود. توی خوابم تارا خواهرم مدام گریه می‌کرد. نمی‌توانستم حرف بزنم که بپرسم چه شده. بیدار که شدم حسابی منگ بودم. نشستم توی رخت خواب. به خواب دیشب فکر کردم و به تارا و گریه کردنش و بعد هم به مامان بزرگ.
بچه بودیم. بیست و پنج سال قبل شاید. تارا شش سالش بود و من ۹. باهم دعوای‌مان شد. حرصی شدم و مدادم را پرت کردم سمتش. خورد پایین چشمش. تارا ترسیده بود و گریه می‌کرد. مادرم عصبانی شده بود و سرم داد می‌کشید.
مامان بزرگ اما مرا برد کنارش نشاند، دستی روی سرم کشید و گفت باید خیلی بیشتر از اینها مراقب خواهرت باشی. حالا نگاهش کن. گریه که می‌کند انگار مروارید از چشم‌هایش می‌ریزد. نباید بگذاری انقدر راحت مرواریدها بریزند روی زمین. تو مردی. باید مردانه هوای خواهرت را داشته باشی...
بعد از آن هربار تارا به هر دلیلی گریه کرد، دلم می‌گرفت...

برای خوندن ادامه این داستان، به وبلاگ آرتین مراجعه کنید

داستان کوتاهقصهداستان
در مورد زندگی، تجربیات و احساسات روزمره‌م، علائق و چالشها و دغدغه هام می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید