محمد حسام آبدارباشی
محمد حسام آبدارباشی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

دوباره از نو میسازم...

شبانه پیدایت شد نمیدانم از کجا. چرا بیش از اندازه برایم آشنایی؟! دقیقا چه زمانی ربانهایمان پاره شد؟ چراهای زیادی برای گفتن دارم. میدانی اکنون مثل فرزندی هستم که عطر مادرش به مشامش خورده. آری میتوان نام این ارتباط را (بند نافی)گذاشت. همان اندازه مقدس و جادویی. چه تمثیل قشنگی شد؛مگر نه؟

صبح امروز در حالتی که رو به رویم نشسته بودی به تو خیره شدم و در درون شهر چشمانت خانه دو نفره مان را پیدا کردم. خانه ای که با مصالح عشق و مهربانی و انسانیت بنا شده بود. ای کاش میتوانستم بیشتر در این شهر زیبا گشت و گذار کنم؛ولی افسوس که تو چشمانت را بستی.

وقتی اشک ها جاری شدند . درست همانجا بود که فهمیدم مرز این شهر بسته شده است.

اگر قوانین را نمیشکاندم دیگر تو با ناراحتی مرا از شهر خود تبعید نمیکردی. قول میدهم مطابق قانون رفتار کنم. ناسلامتی تو شهردار این شهر هستی. هر چه اطاعت کنی همان خواهد شد.

جالب اینجاست که باران هم از عشق و عاشقی ما مطلع شده.هنگامی که به دور دوست ها خیره شده بودم. خنکای وجود او را حس کردم. چند دقیقه ای بارش کرد و حرفهایش را زد. او از آشنایی من و تو خرسند و خوشحال بود . با من عهد های زیادی بست و چندین و چندین و چند صد بار تاکید کرد که مراقبت خود و تو باشم.

میخواهم عاشقانه دوستت داشته باشم. پدرگونه مراقبت باشم. بله درست شنیدی پدر گونه! هر روز بیشتر از روز قبل.

پس از این همه حرف ها و کلماتی که برایت نوشتم. میخوام یک جمله خودمانی برایت بنویسم. جمله ای که نیازی به ادبیات خاصی ندارد. کوتاه است اما موثر. میخواهم بگویم که(شازده خانوم دوستت دارم). شاید این جمله خودمانی ساختار نوشتن ادبی را زیر سوال ببرد. اما مهم نیست. تو آنقدر با ارزش هستی که حاضرم هر چیزی را به خاطرت بر هم بزنم!


شهرعشقجستارهایی در باب عشقنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید