Hesamodinmoradi.ir
Hesamodinmoradi.ir
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اندر احوالات بی‌خوابی

الان دوازده شهریور ساعت ک و خرده‌ای امداد که البته آن خرده اش زیاد مهم نیست ، ما اینقدر از این خرده های تلف کرده ایم که این خرده ها جلویشان هیچ است .

اینکه چرا الان شروع به نوشتن کردم چند دلیل دارد یا بهتر است بگویم دو دلیل;

اول اینکه هر چه در تختخواب اینور و آنور کردم خوام نبرد و فکرم به جای اینکه به فکر خواب باشد، به کارهای بد خودش فکر میکرد و مرا از خواب بی‌خواب ، چون انقدر کارهای بدش، بد بود که خواب را چشمان می‌ربود.

دلیل دوم هم اینکه چند وقت و خرده ای می‌شود که البته آن خرده اش زیاد مهم نیست، شده بود که دست به قلم و خودکار بیکم نشده بودم که کم قدم بزند بروی صفحه چروک دفتری با کاغذ کاهی .

کاغذ کاهی را بیشتر از کاغذ سفید دوست دارم هم بویش را، هم اینکه هر چقدر هم خودکار ناروان باشد روی این کاغذ خوب سر می‌خورد.

واقعا نمیدانم چه میخواهم بنویسم فقط همین که من، خودکار بیک و این دفتر بهم میرسیم گویا بساط عیش و نوشمان جور می‌شود برای گرفتن جشن و از خود بی‌خود شدن و برای خودم جالب که البته ممکن است برای شما خزعبلاتی باشد نشئت گرفته از یک ذهن مریض بی‌خواب شده .

من دوست ندارم برای خوابیدن تلاش بکنم، یعنی مدام چشمانم را فشار بدهم که شاید در یکی از این فشارها بسته شود و برای چند ساعت باز نشود، ا اینکه خودم را از این شانه به آن شانه کنم آنقدر که از فرط خستگی اش خوابم ببرد.

آدم باید البته اگر بشود اسم آدم را روی من گذاشت باید هنوز به تخت و بند و بساطش نرسیده بی‌هوش شده باشد . دقیقا مثل همان زمانی که گوشه ای برای خودمان ولو می‌شدیم و مامان یا بابا بغلمان مکرد و میبردند ما را سر جایمان که فقط در این بین تنها چیزی که حس می‌کردم گرمای لب‌های مادر بروی گونه هامان را حس می‌کردیم و یا تارهای سیخ سیبیل پدر .

درست است که حالا بین ما و آن بوسه های عاشقانه آنها فاصله افتاده ولی خواب باید با همان کیفیت باشد.

جوری که اصلا نفهمی که کی خوابت برده ، اصلا بدون برنامه ریزی خوابت ببرد ، جلوی تلویزیون ، لپتاپ ، کتاب در حدی که حتی ثانیه هایی که قرار است برای خاموش کردن تلویزیون یا لپتاپ را صرف کنی هم از دست ندهی .

صبح پاشی ببینی تلویزیون روشن مانده است و تو خوابت برده ، عجب حس خوبی است .

من این مدل خواب را دوست دارم شما هم ؟

شاید آنچنان خسته نیستم یا شاید قهوه بیجای خورده باشم یا شاید که از همه محتمل تر است همان افکار است که خواب را ازچشمان من دزدیده است .

بهرحال هر چه که باشد خوابم نمی‌آید و در فکر جلسه ای هستم که ساعت شش صبح باید بروم



دلنوشتهبی‌خوابیبیهوشی
من یک دهه شصتی هستم که عطای مهندسی را به لقایش بخشیده و به دنبال علاقه هایش هست .خلق و بازاراریابی یک محتوا به من میگوید که هنوز زنده هستم .در حال آموزش، که بوقتش اظهار نظر خواهم کرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید