داستان اول. مردی که همه چشم بود
تصور کنید که کودکی متولد میشه و همه چشم است. یعنی به صورت انتزاعی و بدون عضو دیگر چشم است. فکر می کنید که چطور دنیا رو درک میکنه و چطور ارتباط برقرار می کند با جهان پیرامونش؟
به وقت نوزادی؛
گاه می خندد و گاه اشک میریزد، گاه راحت است و گاه احساس نیاز شدید دارد و گریه می کند.
مادرش برایش می خواند " لالا لالا باشوا دولانیم سنی. ننت دورت سرت بگرده گریه نکن. ننت قربون پرشیونی دلت گریه نکن. هرچی می خوای به من بگو فدای چشمای زلالت. "
میگوید " مامان چطور میفهمی من چی میگم؟! "
مادرش می گوید " چشم ها پنجره ی روحن قربونت سرت بگردم. چشم ها اسرار دل می گن. وقتی که تو دلت رازی داری، برای کسی که زبون چشماتو بدونه، مشتت همیشه بازه. "
به وقت کودکی؛
برای او تمام جهان تازه است، او تشنه ی کشف و دیدن اطراف است. برای او خانه ی پدری به اندازه ی بزرگ ترین کاخ ها بزرگ است. کوچه شان به اندازه ی مرز کشور کشیده و طولانیست و ماورای آن را نمیبیند و تنها تصور می کند.
( وقتی من کودک بود پدرم دوچرخه ای برای من خرید، با بچه های هم محل دوچرخه سواری می کردیم و گشت می زدیم. اما پدرم برای من مرزی مشخص کرده بود و گفته بود از آن جا آنورتر نرو. همیشه با سرعت با دوستان مسابقه می دادیم. به مرز مشخص شده میرسیدیم، وستانم میرفتند و برایم دست تکان می دادند و توگویی که به لبه ی جهان رسیده ام. آن طرف خط برایم ناشناخته و عجیب بود. آن طرف خط برایم چون قاره ی آمریکا بود که دلم لک میزد تا کشفش کنم. آن طرف خط " جذاب " بود. شب ها می خوابیدم و در جهان رویا با دوچرخه از آن مرز می گذشتم. می گذشتم و جهان فانتزی و رویایی می شد. آن جا پر از عجایب بود. یک بار درخواب دیدم آن شهر بازی خفن که در انیمیشن دوران کودکیم "جیمی نوترون " بود آنجاست. خلاصه اینکه آنجا "جذاب" بود. تا زمانی که مدتی بعد اجازه پیدا کردم و مرز گذشتم و آنجا دیگر " جذاب " نبود . آن جا درست مانند کوچه ی ما بود.)
به وقت نوجوانی؛
او می خواهد که به میان هم سن و سالان برود در جمع آن ها درآید و دم خور باشد اما می بیند و حس می کند که با دیگران متفاوت است. تمام آن چه که می بیند بویی از آن رویایی بودن و رنگارنگی ندارد. او همه چیز را تاریک می بیند. برای او هضم و درک این سخت و دشوار است. او عصبی و ناملایم است. بیچاره مادرش اندوه کش این غص هاست.
به وقت جوانی؛
او دیگر نسبت به جهان بی حس و کرخت است. او احساس منفعل و بی اثر بودن دارد. او هیچ واکنشی نسبت به جهان ندارد. خود را به عنوان تنها دو چشم، تنها دریافت کننده ی اثرات و کارهای اطرافیان و جهان اطرافش می داند.
او اعتقاد دارد که نمی تواند منشاء اثر باشد، چراکه همه چشم است و ورودی. و هیچ خروجی ندارد.
و او نمی داند همه ی اثرات در جهان، ابتدا با درک درست جهان شروع می شوند.
روزی به همراه جمعی از دوستان به کویر می روند تا ستارگان را رصد کنند. به وقت شبانگاه، همه جمعند. در سینه ی کویر و در زیر نور ستارگان. و همه مشغول صحبت و گپ گفتند و انقدر مشغول ابراز هستند که هیچ کس نمی بیند و هیچ کس حواسش نیست به کویر که چون گستره ی خلاء تاریک و کشیده و ساکت است. تو گویی که وصل است به پنهای سیاه کهکشان. و ستارگان. ستارگان که هریک دیرینه و کهن اند. قصه های تمام جهان دیده اند. بزرگ و پرنورند و چون پیری سال خورده برای ما قصه ی تمام خلایق را گویند.
آن ها آن جایند. از میلیون ها سال پیش بوده اند و تا میلیون ها سال بعد نیز هستند. اما هیچ کس آن ها را ندید. دیدند اما حواسشان نبود و درک نکردند. حواسشان پی دیگر حواس بود. حواسشان پی صحبت بود.
تا او از چادر درآمد. ملول و بی تفاوت. نگاهی به آسمان انداخت و ناگاه خشکش زد. ناگاه سردش شد به اندازه ی سردی کویر. ناگاه داغ شد به گرمای ستارگان. ناگاه صدای ستارگان شنید از فضا و زمان برون شد و به درون تمام قصه هایی که این پیرهای سال خورده تعریف کردند فرو رفت. تمامشان را زندگی کرد و هزاران هزارن سال زندگی کرد. خود را با جهان یکی دید و غم جهانیان درک کرد و شادی شان. تو گویی تمام احساسات همگان را یک جا داشت. جهان را فهمید و فنای او گشت و جهان نیز رام او.
ساعتی بعد به خود آمد و خود را میان همان صحرا یافت. اما جهان دیگر ملول نبود. به دوستان نگاه کرد و صحبت جان هر یک از چشمان می یافت.
او یک دختر اشراف زاده ی زیبا بود. از زیبای و ثروت و توجه و احترام، تمام آن چه به نظر باعث کیف از زندگیست همه را داشت. اما بی حوصله بود و ملول بود. دیگر به ندرت چیزی را جذاب می یافت. چیز ها برای او لوس شده بودند. او جوان بود و خواستگاران فراوان داشت. برای او که از گذشته بسیار افرادی در آرزوی یافتنش بودند، تنها یک نگاه کافی بود تا بفهمد طرف در پی اوست. در این زمینه تبحر پیدا کرده بود. و البته در زمینه ی له کردن آن ها. او با اعتماد به نفس از این همه توجه و گاه از روی سر رفتن حوصله، بدون کوچک ترین توجه و حس کردن چیزی، این مشقاتان را به هیچ می گرفت و می گذشت.
روزی مراسمی به پا شده بود. دختر خانواده اش و عده ای کثیری از خواستگاران در مراسم بودند. او علاقه به حضور نداشت. در مراسم وارد شد و همه را ذهن خود در یک صف دید. همه یک چهره بودند. همه یک شکل داشتند. همه تهی و بی معنا بودند. همه به ظاهر یک چیز را می خواستند و نمی دانستند چرا، شاید از روی عادت و یا اجبار خانواده. همه نگاهی پوچ داشتند. گویا در امتداد و اعماق چشم هاشان هیچ نیست. گویا به جز این لباس ها و صحبت ها و اسم ها هیچ در آن ها نیست. گویا تنها همینند که می بینیم. چنین با خود می اندیشید و با سرعت از روی این چاله های کم عمق چشم ها می گذشت. با سرعت فراوان می گذشت. می گذشت تا ناگاه زیر پایش خالی شد. توگویی به درون سیاه چاله ای افتاد. چاله ای که انتهایش در ناپیدا بود. گویی غرق شد. چشمانش به چشم هایی خورد که امتدادش در ناکجا بود. دختر او را دید. مات و مبهوت ساعتی ماند. تا اینکه او رفت و جهان برای دختر دوباره کوچک و عمق شد.
ادامه دارد...