دیشب همسایه طبقه بالایی مرد.
ساعت 11 که به خانه رسیدم، دیدم ورودی آپارتمان سیاهپوش شده و عکسش را انداختهاند روی بنرها و اعلامیه ترحیم. در مجموع دو سه بار دیده بودمش؛ سنی نداشت. شاید پنجاه و چند سال. مرد خوشمشربی بود. یک بار هم تعارف کرده بود افطار مهمانشان بشوم. اما من رد کردهبودم.
برای من که مرگ را بارها دیده و آزموده بودم و گمان میکردم دیگر حقهای برای فریفتنم ندارد، این حقهای دیگر بود. انگار میخواست بگوید اینبار برای همیشه نزدیکترشده. آمده تا خانه طبقه بالایی، درست جایی بالای سرم .
ماه گردتر از هر شب بود اما کاملا گرد نبود و نوک چنار روبرویی، صورتش را قلقلک میداد. کلاغی ان بالا نزدیک نوک درخت روی شاخهای نشسته بود.
وارد خانه که شدم، خانه پر از سوسک بود. سوسکهای ریز چینی که نمیدانم از کجا پیدایشان شده بود. فوری سم سوسک را برداشتم و به جان خانه افتادم. با همان لباس کار. انگار آنها هم از مرگ هراسیده بودند و از طبقه بالا به خانه من پناه آورده بودند...
ناگهان به وضعیت تراژیکی که در آن گرفتار شدهام آگاه شدم؛ همسایه طبقه بالایی مرده بود، جلوی در آپارتمان از بنرهای پلاستیکی تسلیت سیاهپوش بود و خانه را سوسکهای چینی برداشتهبودند و من داشتم آنها را میکشتم. پنجره را باز کردم تا بوی سم برود. لباسهایم را در آوردم و افتادم روی مبل.
دستهایم میلرزید. مهتابی آشپزخانه به چشمک افتادهبود و چراغ هال خاموش بود. دستم دنبال سیگار میگشت و ویز ویز ویبره موبایل میگفت که آدمهای زندهای دارند آنسوی شهر با هم سر موضوعی تند تند چت میکنند.
قرار بود پیرمرد را فردا صبح ساعت 9:30 از در خانه تشییع کنند. یعنی جنازه امشب در خانه مهمان بود.
من تنها بودم. پنجرهها و در بالکن باز بود. چراغها خاموش بودند و خروس بیمحل همسایه داشت برای خودش آوای نیمشبان سر میداد. بله! وسط تهران، همسایه طبقه پایین توی بالکنش مرغ و خروس نگه میدارد!
وقتی داشتم ماشین را پارک میکردم، مرد سیاهپوشی از بستگان مرحوم، راجع به اینکه چرا چراغهای پنل 206 بعد از خاموششدن ماشین روشن میماند سوال پرسید. البته جوری که انگار میخواهد یک سوال خصوصی بپرسد. مثلا راجع به اینکه چرا شب روی ماشینم پارچه کهنه میکشم. جوابش را آماده کردهبودم.
سوال اما راجع به چراغهای پنل بود. یادم رفت خدابیامرزی به مردهشان بدهم یا عرض تسلیتی بکنم. به فکرم رسید من هم بروم کاغذی بنویسم و بچسبانم دم در آسانسور. بیفایده بود. آن آدم مرده بود و بقیه اهالی خانهاش هم من را تا بحال ندیده بودند. شاید از بدشانسی من بود که دقیقا همانی مرده بود که مرا میشناخت
سوسکها را که کشتم، گوشی موبایل را برداشتم و دیدم که دقیقا همه گفتگوهای آن گروه دوستی حول من است.کسی رنجیده بود و باید حرفی میزدم. نور ماه از پنجرهها به داخل میتابید. پردهها کنار زده شدهبودند تا گلدانها نوربگیرند. اما اینبار، ماه داشت تمام آبهای بدنم را به سمت مغزم میکشید.
توی سرم میخواند:
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
چهره ام برافروخته شده بود و وسط ویس گذاشتنها، هی نام مرد مرده بر زبانم میآمد. انگار مدام او را صدا میزدم و انگار حس میکردم حالا که امشب بدن بیجانش مهمان خانه است، پس یحتمل حالا که رهاست، دارد به تک تک واحدها سر میزند و چشمچرانی میکندعکس اعلامیه ترحیمش عجیب محجوب و ماخوذ بحیا بود.
خودم را جمع وجور کردم و لباس و شلواری پوشیدم. خوب نبود جلوی مرده لخت بگردم. دست و بالم بسته بود. وسط یک بگو مگو بودم. بیدفاع و بیپناه، در هجوم آدمی که تا ساعتی پیش نفس میکشیده و حالا، آه از نهادش برآمده.
شعر شاملو توی سرم می پیچید:
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگر چه دستانش از ابتـذال،
شکننده تر بود.
هراس من–
باری–
همه از مردن در سرزمینی است؛
...زمین بوی گه میداد. پشیمان شدم که چرا سم زدهام. ترسیدم مسموم شوم. دستهایم را نشسته بودم و حالا داشتم با موبایل کار میکردم.
دلم هم از پیتزاهای شام دفتر درد میکرد. شبها باید شام را تعطیل کنم حتی اگر استاد بیخیال پیتزاهایش نشود. دوباره یاد کبدم افتادم. ترس از مرگ دوباره آمده بود. ترسیدم این آخرین حقه مرگ نباشد. چراغها را روشن گذاشتم و خوابیدم. تا صبح خواب قاری قرآنخوان سر گور عزیز را می دیدم؛ شب اول قبرش
يس (1) وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ (2) إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (3) عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (4) تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ (5) لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ
آدمها از گورها بر میخواستند و با سوسکها دست هم را میگرفتند و به سوی من میامدند. بعد من نگران بودم که مسموم نشوند. آخر سوسکها سم خورده بودند. آخر آدمها، دهانشان پر از خاک بود...
از خواب پریدم. یکی از سوسکها آمده بود تا دستم را بگیرد. ده دقیقه زودتر از زنگ بیدارباش بیدارشدهبودم. رودههایم به هم پیچیده بود.تا توالت به خود پیچیدم و ناگهان انگار همه درد جهان بخواهد از وجودم خارج شود. اما جز شیرابه ای تند و سوزان چیزی در کار نبود.
دوش گرفتم و برای جلسه هفت و نیم صبح آماده شدم. دیر شدهبود. کیفم را برداشتم و گفتم کاش دیشب گذاشتهبودم توی ماشین بماند. بیرون که زدم، داشتند جنازه را از راه پله پایین میبردند. قرار بود ببرندش مسجد محل و بعد، ساعت نه، حرکتکنند به سمت بهشت زهرا.
خانوادهاش گریان بودند. مرد فضول شب قبل هم گوشهای، شانههای زنی را میمالید. بنرهای دم در دو برابر شدهبود. بوی خرما و حلوای سر صبح، آزارم میداد. از کنار تابوت به سمت خروجی پیچیدم. یادم رفت فاتحهای بخوانم.
به خودم گفتم باز هم مرگ حقهای در چنته دارد...