بعضی روزها ناگهان عبث میشوند. یکهو میبینی بیهوده بودهاند یا حتی بیهوده شدهاند. بی آنکه هیچ کاری کرده باشی که بیهوده باشد.
داری زندگیت را میکنی، مشغول کاری، یا استراحت، یا داری به موضوعی فکر می کنی که میتواند چیزی را هرچند کوچک تغییر دهد. ناگهان به خودت میآیی که چقدر بیهوده است. همین کاری که انجام میدهی، همین راهی که میروی و همین مسیری که قرار است برساندت به مقصدی که هدفگذاری کردهای.
مثلا همین امروز من، یا یک روز قبلترش یا تمام یک هفتهای که قبل از پنجشنبه آمد.
خب، چه کار میشود کرد؟ روز بیهوده هم برای خودش یک روزیست. نمیشود لغوش کرد یا دکمهای ندارد که بزنی و یکهو تمام شود. باید بگذرانیش. باید بگذاری خودش نرم نرمک تمام شود. باید با این حس عمیق بیهوده بودن همراهی شوی و بگذاری ببردت آنجا که دلش میخواهد.
این طور نیست که جای بدی باشد، یا مقصود و هدفی در کار نباشد. این، انگار فقط عمق تاریک روزنهایست که قرار است دید تو را به جهانی دیگر باز کند. آنجا که هرکاری، ولو مفیدترین کارها، بیهوده به نظر میرسد.
شاید بگویید دچار پوچی شدهام. یا شاید فکر کنید تنهایی آدم را به جایی میکشاند که بنشیند برای خودش حتی به نبودنها هم فکر کند. اما میخواهم بگویم بیهودگی ذاتا چیز بدی نیست. فقط شکلی از بودن است که گرچه هدفمند است و قدم به قدمش در مسیر است، اما هدفیست، یا مسیریست که ممکن است مطبوع ما نباشد.
آمدهای برای خودت گشتی بزنی، آب و هوایی عوض کنی و بعد، خودت را پرت کنی وسط همان چیزی که از قبل بوده. این، همان آغاز بیهودگیست! آنجا که میخواهی از جوری که هستی برای ساعتی دل بکنی و دوباره، بعد از مدتی، به آنجور که هستی برگردی... مثل همین حالا که دستهایم روی کیبرد قفل شده و هیچ واژهای را برای نوشتن پیدا نمیکند.
پدر من، پدربزرگم و همه عموهایم، بجز یکی، همیشه مشغول بودهاند. آدمهای کاری که از صبح تا شب کار کردهاند و شب، از زور خستگی، سر سفره خابشان برده. اما خب، به نظر من، زندگی، با همه سختکوشیهایشان، همیشه برای آنها بیهوده بوده است.
ما همگی کار میکردیم تا تلخی الکل این بیهودگی، توی دماغمان نزند و همیشه دادمان این بوده که زندگی چیزی به ما بدهکار است! البته که هیچ وقت به زبان نیاوردهایم. داستان، داستان دویدن و هرگز نرسیدن است.
من، توی بازی هم همین طور هستم. وقتی که همه دارند استراتژی میچینند و خیلی جدی، برگها را جابجا می کنند، من دارم برای خودم رویا میبافم. رویای من، گرفتن تمام امتیازها نیست. انگار بازی برایم چیزی از جنس بیهودگیست. فقط میخواهم بگذرد. گاهی آن وسطها، زرنگبازی در میآورم یا حقهای میزنم و چند امتیازی جلو می افتم. اما این طور نیست که هدفم بردن باشد. آخر، من همیشه باید برنده بیچون و چرای بازیها باشم و اگر نیستم، این طور نیست که باخته باشم! اینجور خودش را نشان میدهد که حالا آنقدرها هم جدی نیست که بخاهم برای بردن تلاشی بکنم.
بیهودگی را میبینید؟ میخواهی چیزی را از جنس قدرت، به لذت ببری و ناگهان، در میانه راه، به این نتیجه میرسی که خب! که چه؟ حالا فرض کن که همه اینها را بردی! بعد چطور میشود؟ و من پاسخ می دهم هیچ!
برای من، چیزهای مهم جهان که ممکن است نتوانم به آنها برسم، جوری با بیهودگی آمیخته میشود که تو انگار میکنی دلم نخواسته به آن برسم و نه اینکه من قدرت رسیدن به آن را ندارم.
به قول فروغ؛ این ابتدای ویرانیست...
صدایش توی سرم می پیچد: «چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبودهاست». انگار این شعر را در بیهودهترین لحظه زندگیش نوشته و منتظر مانده تا آدمی پیدا شود که همسنگ او بیهودگی را درک کند.
من، در همه این سالها، آن رنج خالص بیهودگی را، آن دردی که از اعماق وجودت آه را بالا می آورد را، لحظه به لحظه حس کردهام. نه که چون بیهوده زیستهام یا زیستن بیهوده انسانها را حول خودم دیدهام. آن دست و پا زدنها برای بیهوده نزیستن، برای غرق نشدن در تالاب بیهودگی، آنقدر برایم بدیهی بود که نمیدیدمش.
صبح به صبح، پدربزرگم، وقتی همه خواب بودیم، کاسه شیرش را برمیداشت، پیمانه میکرد و توی قابلمه میریخت. شیر که داغ میشد، اندکی شکر و بعد، نان را تکه تکه خرد میکرد تا توی شیر ترید شود.
من، حاج محمدحسن را از وسط هال میدیدم. هوا، داشت روشن میشد، نه آنقدر که بدون چراغ بتوانی آدمها را از دور تشخیص دهی. تنها چراغ آشپزخانه روشن بود و من، مثل همیشه اولین کسی بودم که بعد از بیدار شدنش بیدار شده بود. انگار روحمان یک جایی به هم وصل شده بود؛ گره خورده بودیم به هم.
لباسهایش را پوشیده بود و داشت، بیدندان، شیر غلیظ شده با نان را هورت میکشید. بعد دست میکرد توی جیبش و مقداری پول می گذاشت توی کمد بالای سر سفره نان. کنار همان کمد بزرگی که کل چینی های عزیز توی آن بود و بعد، روزش شروع میشد...
آن پول، خرجی روزانه عزیز بود. همیشه بیشتر از چیزی بود که میباید. دست و دلش باز بود. حس میکردی که انگار برای خودش نمیخاهد. نمیفهمیدم چرا! درک نمیکردم داستان از چه قرار است.
گاهی که میدید بیدارم، صدایم میزد و به من هم یک کاسه شیر میداد. انگار که بخواهد به من عمق این بیهودگی را نشان دهد. شاید اگر سواد داشت، آن شعر براهنی را برایم میخواند:
« و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار می زنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان
انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر
مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛
از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی
می روفت خاکهارهی تنهای آنها را
و در چاههای بی ته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را
برای تو دراین جا نوشتهام»
بیچاره پیرمرد! هیچ از ادبیات نخوانده بود.
انگار دنیایش غرق در بیهودگی بود. بیهودگیای خودخواسته. از آن نوع که خودت انتخاب میکنی باشی. برای بقیه مفیدی. اما برای خودت، جهان بیهودهای داری که در آن، هیچ چیز عمقی ندارد؛ آخرش پیدا نیست! انگار از روز اول نبودهای...
حالا، من، صبح که بیدار میشوم، درگیر همان کلیشهام. طول میکشد تا قبول کنم روز دیگری شروع شده. نمیپذیرمش که من باید آغازگر این روز باشم. نه اینکه رویایی نداشته باشم، نه اینکه هدفی نباشد. اما حس میکنم تمام این داشتنها و بودنها، برای دیگران چیزهای زیادی دارد. اما برای من، هیچ چیزی ندارد. یا اگر دارد، آنقدر نیست که مرا راضی کند.
انگار ماشینی هستم که هرروز صبح، باکش را با بنزین 3000 تومانی پر کنی، روزش را پر گاز شروع کنی و قربان صدقهاش هم بروی که عجب ماشینی است. این بنزین، برای آن ماشین نیست! برای کسیست که قرار است سوار آن ماشین بشود.
ما، همه، ستایشگران بی چون و چرای بیهودگی هستیم. اسمش را گذاشتهایم تعالی سازمانی، تعالی فردی، خودآگاهی یا هر اسم قشنگ دیگری که به ذهنمان میرسد. اما مساله این است که این سوخت، برای رسیدن من نیست. برای رسیدن آن منیست که دیگران از من ساختهاند.
خب! انگار پدربزرگ هم این را فهمیده بود. آنجا که فشارهای عزیز یا بچههایش زیاد میشد، میگفت: «دست از سرم بردارید! بگذارید به حال خودم باشم».