زهرا رنجبر
زهرا رنجبر
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

استرس زمان

«باتری زمن کجاست؟ کسی می‌دونه؟

زمان، ثانیه ثانیه پیش میره، خستگی ناپذیر...

کدوم قدیمی تره؟ انسان یا زمان؟

اصلا زمان چیه؟ اگه این ثانیه شمار بایسته، آیا زمان آروم میگیره؟

آیا دیگه ما آدم‌ها مضطرب و نگران نمیشیم و نخواهیم بود؟»


کف تاق روی موکت دراز کشیده‌ام. در واقع ولو شده‌ام.

کلیپس گلبهی دوست داشتنی‌ام رو از پشت موهام برداشتم و پرت کردم.

ستون فقراتم رو روی زمین پهن کرده‌ام. سردی کف اتاق رو با مغز استخوان‌هام حس می‌کنم.

دست‌هام رو دو طرف بدنم باز کرده‌ام. پاهام رو با زاویه‌ای که راحت باشم از هم باز گذاشته‌ام.

سرم رو سمت چپ رها کرده‌ام، نه برای اینکه ساعت رو ببینم یا هدفی از این کار داشته باشم، اما چشم‌هایم به ثانیه شمار خیره مانده... لرزش‌های اضطراب آورش را دنبال می‌کند.


رگ‌های مغزم به هم گرده خورده. از جیغی که کشیده‌ام گلوم خراشیده شده و با هر نفسی به شدت می‌سوزد.

قلبم از ترس گوشهٔ سینه‌ام کِز کرده و آرام و هراسان می‌تپد.

صدای گریهٔ مهدی بغض سنگینی را روی سینه‌ام نشانده که با دست‌هایش گلویم را می‌فشارد.


«کاش زمان می‌ایستاد... کاش بهمون فرصت میداد همه چیز رو راست و ریس کنیم.

کاش زمان عجله نداشت.

کاش به ناتوانی و درماندگی ما آدم‌ها رحم می‌کرد.

کاش اجازه می‌داد خستگی در کنیم.»


خسته‌ام... بدنم به زمین چسبیده، سنگینی ماهیچه‌های بدنم را حس می‌کنم.

صدای ویر ویر تلفن همراهم به گوش می‌رسد... اما نمی‌خواهم از زمین جدا شوم.

ثانیه شمار می‌چرخد... منظم، پشت سر هم...

چه فرصت‌هایی از دستم رفت!

چه سال‌هایی از عمرم دود شد!

چقدر کار مانده دارم!

چه به هم ریختگی عجیبی!

با این زندگی طوفان زده چه کنم؟!

مسائل حل نشده


احساس می‌کنم استرس این ثانیه شمار لعنتی من رو پیر کرده!

زماناسترسخستگیتنهاییعمر
سلام ؛) من متولد ۷۰ ام و از ۷ سالگی می‌نویسم. در همهٔ زمینه‌ها. داستان، مقاله، شعر و... دوست داری نوشته‌هام و بخونی و نظرت رو بگی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید