نارنجی. جنبهی جناحِ جریحهدارم بود. در میان طلاییِ دنیای آدمها، من آن نارنجی دربست بودم که نجیب نمیتوانست باشد ندامتهایش. نجیب بودم چون خاطراتِ نجیبی داشتم. نه نازنکنارنجی. نه از نرگس، نویدی را به ارث برده. نرگسخانمِ کوچهی اقاقیا. مادرم. این خاطراتِ نارنجیرنگم را وحشیانه در خورجینی، چپاول کردم. وقتی آدمها حواسشان پرتِ جماهیرِ زندگی بود. دانه به دانه. به تفکیکِ تنالیتههای غریبانه. نارنجی مرجانی، بوی لاک عروسیِ دخترِ قارچها را میداد. وقتی در هفت شب عروس شد و به سرزمینش بازگشت. آن شبها ناخنهایم پرواز میکردند و تمامِ باغهای تهران پر از نارنجیِ مرجانی میشد. پس از هفتیمن شب، عروس باید به سرزمینش بازمیگشت. دستگلِ بزرگش را پرتاب کرد و فریاد زد: خداحافظ نارنجی مرجانی!
نارنجی مسی بلا بود. از شکافِ تاتامیهای کفِ باشگاه، فوران میکرد، میرقصید و باشگاه در تب و تابِ رخشندهای، روی لبش مینشست. نارنجی مسی آن روزها بیست ساله بود. بزرگ بود. همرزم من نمیشد. ولی وقتی روی تاتامی ششم، چاریوت میایستادم؛ نارنجی مسی در تاریکیِ افکارم، زیر بارقههای نوری که از درزهای تهویه روی پرزهای هوانشین میریخت، ایستاده بود و پرتو در سکون، میپاشید. شاید او نخستین موهای نارنجیمسی در جهان را داشت.
نارنجیِ لکه لبپرشدهی دربِ مدرسهام، زیر آوارِ رنگهای مهاجر، سوخته بود. او آخرین بازمانده از هیئتِ نارنجیهای دههی هشتاد بود. یک نارنجی سوختهِ بندانگشتی زیر جیغِ زنگهای تفریح. وقتی سنگی میپرید روی سینهاش. و جراحتش را در آغوش میگرفت. سنگی که کتانیِ پارهی لایه داری، یک بعد از ظهر، بدرقهاش کرد. و پشت پایش، دو قطره آب از قمقمه فلزی، بیرون پریده بود.
نارنجی پرتقالی، اسید دلبرانهای داشت. شمایلش، شمالی بود. مزهی خیسیِ شن میداد و ترشیِ گناه. در پهنهی سینهات جنگلی میروئید که آسایشگاه درختان پیر بود. روی آونگ بلندِ طنابی از بلندترین شاخه. در آغوش درههای دراز. از این سوی مازندران تا به آن سوی دیگرش تاب میخورد. اسیدی در اثنای پیچش ژرف دره جوشید و ناجوانمردانه وارد جریان خونم شد. آنقدر خونم را در اسید لغزانش، غلتانید که انقلابی شد و نارنجیِ پرتقالی از مردمکهایم سرازير شد. در آنها زبانههای هیجان را دیدم وقتی توی جنگل میریخت و درختان پیر فرسوده را آتش میزد. آنجا بود. همانجا بود که نارنجی پرتقالیِ هیجان متولد شد. زیر قامت طناب. روی سقوطِ دره. در تناقضِ شجاعتِ ژنها. او شجاعترین نارنجیِ جهان بود.
نارنجی آجریِ بنبست زیتون را هنوز میبینم. همانجایی که آخرینبار، وسپای آسمانیِ دایی را دزدیدم. پیش چشم خودش و جواد تپل که خانهی خواهرش توی بنبست زیتون بود. کسی، نارنجی آجری را به آبی آسمانی قلمه زده بود. این را هفته بعد از آن دانستم. زمانی که دایی رفته بود. اما بنبست زیتون بوی آمستردام را میداد اگرچه وسپای آسمانیاش را و خودش را از من دزدیده بودند.
کاسه سوپهای زمستانی سالنِ بابا مزهی نارنجی سلطنتی را میداد. یک سلطنتِ خوش نمک دخترانه. با دو جفت پوتین سایز سی. روی لبهی میز. نارنجی سلطنتی سوپها بر زقوم زمستان، سلطنت میکرد. لبهایم گرم میشد. خورشید از پلههای سالن، به مشابه یک کدوی بزرگ، قل میخورد و لابهلای استخوانهای من مینشست. ما بر تمام میهمانان سالن سلطنت میکردیم. من و کاسهی سوپ و نارنجی سلطنتیاش.
بعدها در غروب مهر، میان آینه دختری را دیدم در آغوش گلهای آفتابگردان. گلبرگهای زردی داشتند اما قلبشان نارنجی بود. نارنجیِ نارنجی. مرا که در آغوش گرفتند، وزنه به زمین افتاد. از هراس، آسوده. دردها را رفتگری آمد و جارو کرد. رفتگری که نارنجیِ پیراهنش ایرانی بود. در دشت آفتابگردانها هنوز موهایم بلند بود و پیراهنم دنبالهاش تور داشت. آنجا تمام نارنجیهای عواطفم را دیدم. غریبانهتر از غربت دیگر رنگها. من در این دشت، خیلی غریب شده بودم. در میان تمکن نارنجیهایم. جزوی از جماهیر زندگی که روزی آدمها خاطرات را به مقصدِ تاریکش ترک کردند. و حالا گمان کردم من هم همان مهاجر پستم. مهاجرت از جماهیر نارنجیها. وقتی هنوز جوان نبودم. وقتی هنوز برای سیاه و سفید شدن، زود بود.

و : چندی بیشتر تا «عزمِ سفر کردهام» نمانده. حالا مرا دانشجو صدا میزنند. نمیتوانم بگویم شد. ولی میگویم شد. شد و شکری که گوشهی اوراق قهر، با جوهر آبی نوشتم.
هنوز باری نبستهام. اتاق را باید با خود ببرم. در چمدانی که نه جای نارنجیِ خرس تبعیدیام را دارد و نه خوشههای نارنجی آفتابگردانهایم، نه صدوهفتاد اپیزود سریال و نه برایخودمبودن. آفتابگردانها را که در من کاشتند، رفتن را از بیهوده بودنش کاست. رفتنم را نارنجی کرد. و شاید رفتن ، روزی ، نجاتم بدهد.
