ای کاش جابر بود و میدید که عاشقانهی او برای نوادهی پیغمبر در روز چهلم تبدیل به چه شور عظیمی شده!
نه سیل جمعیت زائرها تمام میشود و نه دریای محبت خادمها...
سحر زائر هست و خادم...
ظهر زائر هست و خادم...
شب زائر هست و خادم...
لبخند محبت آمیز خادم میان سال عراقی با دشداشه مشکی بلند در ساعتٰهای اولیه بامداد، با چشمان پف کرده بیش از اینکه مرا بخنداند، میگریاند،
این چه عشقیست که خواب را از چشمان این مرد ربوده و محبت را در چهرهاش جاری کرده...
راه طولانی است و خستگی اجتناب ناپذیر،
در این راه آنقدر خسته میشوی که دیگر نا نداری از خودت فرار کنی، اصلا دیگر نا نداری بد باشی،
همه خوب میشوند، خوبِ خوب،
فقط به پایان مسیر و رفتن در آغوش امام شهیدت فکر میکنی،
این جاست که خادمها با تو معامله میکنند، خستگی و خاک پایت را میخرند تا محبت حسین به دست آورند. در این معاملهی پر سود نه کسی کلک میزند و نه در آن غشی صورت میگیرد، آنجا که به جای پول عشق جابه جا میشود که این حرفها نیست.
فقط میروی و میروی...
نه راه تمام میشود و نه محبت خادمهای عراقی...
تا میروی راه هست، تا راه هست زائر هست...
انگار اصلا راه همین است و غیر از این نیست...
راه راه حسین است.