داشتم دکور عوض میکردم و کل مغازه روی هوا بود. همون موقع یه پسربچه کوچولو که تازه راه افتاده بود تنها اومد توی مغازه و کنار من و کارتن عروسکهای روی زمین وایساد. بهشون اشاره کرد و گفت: «نینی!».
همون موقع مامانبزرگش دوید دنبالش و بغلش کرد و دعواش کرد که چرا اومده اینجا و از من هم عذرخواهی کرد و بچه رو برد بیرون.
دو دقیقه نگذشته بود که باز بچه دوید اومد توی مغازه و باز به من نگاه کرد و خندید و به عروسکها اشاره کرد و گفت: «نینی!»
و باز مامانبزرگ نفس نفس زنان دوید دنبالش و گفت:
- ببخشید خانم دخترم داره توی مغازه بغلی مانتو پرو میکنه، این بچه هم حوصلهش سر رفته هی راه میفته توی پاساژ.
دلم سوخت. گفتم اشکالی نداره. بذارید باشه مزاحم من نیست.
همون موقع هم فروشنده مغازه بغلی اومد دنبالش و خبر داد که دخترش منتظر نظر اون برای انتخاب از بین مانتوهاست. مامانبزرگ طفلکی هم بالاجبار بچه رو سپرد به من و رفت کمک دخترش.
وسط همون شلوغی نشستم کنار پسرکوچولو و یکی از عروسکهارو گرفتم دستم و شروع کردم با بچه حرف زدن. چشم و دست و پای عروسک رو نشونش دادم و اسمشونو گفتم و همون عضو رو روی بدن بچه بهش نشون دادم. بعد از چند بار تکرار پسرک باهوش همه رو یاد گرفت. بهش گفتم این دستای نینیئه، دستای تو کو؟ و پسر کوچولو دستاشو به من نشون داد.
حسابی با بچه رفیق شده بودم که مامانش با چهره کلافه از پرو کردن اون همه مانتو جلوی در ظاهر شد و دید که من دارم به بچهش میگم پای تو کو؟ و بچه پاهاش رو نشون میده. مامانش با بی حوصلگی و تعجب گفت:
- وا! اینارو کِی یاد گرفت؟
بچه با شنیدن صدای مادرش برگشت نگاهش کرد و اشارهای به عروسکها کرد و با ذوق گفت: «ماما، نینی!»
مادر اما بدون توجه به ذوق بچه دستش رو گرفت و کشید و بدون حتی یک کلمه تشکر یا عذرخواهی رفت و من موندم و یه دنیا بُهت و عروسکهایی که مثل خودم در برابر این مادر لال شده بودن!
کاش این مادر یکی از این نیم ساعتهایی که توی اتاق پرو میگذروند رو برای تربیت بچه باهوشش صرف میکرد تا از دیدن اینکه بچه اعضای بدنش رو از یه غریبه یاد گرفته تعجب نکنه.
کاش همونقدر که برای مرتب کردن ظاهرش وقت میگذاشت، کمی هم برای پرورش ادب و اخلاقش وقت میگذاشت که حداقل از کسی که بچهشو سرگرم کرده تا راحتتر خرید کنه یه تشکر خشک و خالی کنه!
مگه نه؟