صبح، خمیدگی و خمودگی را در هاج و واج ذهنم به رقص در می آورد! اما من با پرتوی نوری گرما بخش بر صورتم از رختخواب می جهم! پرشی جانانه! اما همش در درون خودم، دوباره صبح شده، باید و البته باز هم باید بخندم!
معنی ندارد که دنیایی زیبا در بیرون، به خیال خودم، در انتظارم باشد و من زیر پتو بمانم!
معنی ندارد که اونقدر بی معنی بازی در بیارم و ذهنم را روی یک مشت بیهودگی و چرندیات هنگ کنم!
من باید با هرچی مثبت و خوبیه مچ بشم، باید اون هدف قشنگه را بیاد بیارم، باید از منفی بافیهای نیمه تاریک وجودم فاصله بگیرم.
من اینجا برای یک آفرینش عمدی پا به عرصه وجود گذاشتم.