می خواهم کمی گریه کنم. حتی برای یک لحظه هم که شده سردی یک قطره اشک را رو گونههام حس کنم!
اون دورترها جایی که جادوگر بچگیهام کلبهای در میان جنگل داشت! جادوگری که اصلاً نمی دانست اشک چیه!… قلبم گمشده!! نه شاهزادهای هستم نه شوالیهای بی باک! ای کاش این را می فهمیدی که من هم یک روزی دل داشتم.
دلی که معنی انتظار را می فهمید دلی که عاشق غروب خورشید بود، عاشق موج دریا، پرواز پرنده ها و رقص شاخه های درخت بید!
اما جای بسی امیدواریست که من هنوز چشمانی دارم که چراغها و نشانهها را در ظلمات روزگارم می بیند! گوشی که صداها و شناسهها را در بیهوشیام می شنود! زبانی که در صداقت خویش از آنچه در بندم کشیده سخن می گوید و مرا می رهاند و روحی دارم که گهگاهی به روح نگهبانم نویدی می دهد!
به قول زنده یاد شاملو از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا بدست نمی آید یا از دست می گریزد.