واقعا نمی دونم حسش چه جوریه! تا حالا که نبوده که بدونم چه جوریه! تو این زمینه به عقل هم که نمیشه اعتماد کرد!!
احساسم میگه که دوستش دارم، همه چیزش را دوست دارم! گذاشتم زمانی بس طولانی بگذره که طبع سرد خاک بودنم به سطح بیاید و ببینم آیا اشتباه کردم یا نه! ولی انگاری حسم درست می گفت، من او را دوست دارم!
ظاهر قضیه خیلی غیر منطقیه! آخر حالا چرا؟
عجیب اینکه با تمام بالا پایینهای این رابطه هنوز دوستش دارم، واقعا به نظر خنده دار می آید ولی من درونش را دوست دارم، صداقت کودکانهاش را ، صدای خنک نسیم مانندش را، خندهی زلال و نوازشگرش را!
او مثل یک چشمهی مثبت و گوارا، جوشان در دل کوه زندگی من می ماند! او همانند یک آفتاب درخشان صبحگاهی در یک روز ابری لبریز از باران!
او عجیب پاکی و صداقت من را احساس می کند، مهربانی و محبت من را به سطح فرا می خواند.
من در کنار او خودم می شوم، بی هیچ شیله پیله ، شفاف و زلال، مثل یک کودک در آغوش مادر!