یادم میاد، الان که دارم تمرکزم را جمع و جور میکنم! خوب داره یادم میاد. لذت بخش ترینش داره یادم میاد... گرماش را خوب به صورت و تنم احساس می کنم!
خیلی عجیبه که خاطره اش گم شده بود و در کنج قلب و ذهنم حسابی خاک خورده بود، چی شد که دوباره زنده شد! این یادآوری این وسط چی بود؟ دوباره به هیجان اون روزها فکر می کنم، خیلی شادی بخشه.
انسان موجودیست که بعضی وقتها عجیب ناموجود میشود و در هیچ قالب منطقی نمی گنجد!
من همون تن را سالیان سال با خود میکشم ولی عجیب است این درون، روح، ذهن و انرژی! که من را همیشه احاطه کرده همیشه حواسش به احساسم هست.
همیشه من را به چشم کودکی خردسال می بیند که می خواد دوباره درب قفل خانه را بعد از یک خواب ظهر! باز کند و به سمت کوچه شتابان برود، در آغوش شادی و لذت همبازیهای محله غوطه ور شود!
کودکی که همیشه به چشم اون خردسالی بیش نیست حتی با وجود این که به خیال خود بزرگ شده باشد.
اینجا من گرما گرم یک خاطره در خلوت دلم بی توجه به زمین و گردش زمان، بی توجه به همهی نامهربانیها، بی توجه به همهی بی توجهی ها! این را جدی می گویم شاید که احساسم را تو هم کمی متوجه بشی.