طول روز را برای خودم یک کنجی نشسته بودم، کارهای مختلف و سرگرم کننده، ولی من را ارضا نمیکرد!
به خودم گفتم که منو این کودک درونِ سوزان، تاب و توان این همه لَختی را نداریم، باز هم نشستم و نشستم که ناگهان یکی آمد! به حق که او سفیری از سمت کائنات بود، چقدر بی آلایش و زیبادرون بود!
شیفتهی انرژی و کودک درونش شدم، چقدر حرفاش به دلم نشست! چقدر قشنگ و نم نمک حال من را متحول کرد!
الان احساس سپاسگزاری، زیبایی و رهایی دارم! بعد از هم صحبتی با او همهی حسرتها و ناراحتیها را گذاشتم کنار!
مثل یک موسیقی دلنشین و روح نواز من را پرواز داد! به رویاهای کودکیم ، من را به یاد اهدافم انداخت.... ممنونم از تو...