تا یکجایی خودم را، روحم را، سالم به مقصدی در روزگار میرسونم ولی دوباره سر یک مسئلهی مزخرف و بی ارزش! گند میزنم به همه چی! خودم را از کلی انرژی مثبت و انگیزه ساز خالی می کنم!
پلید نمی شوم ولی در خمرهی غم سر فرو می برم و بدون هیچ فریادی خاموش می شوم، به عبارتی، افسردگی پنهان من را در برمی گیرد!
من کجا بودم؟ کجا هستم؟ به کجا می روم؟ آهسته هم باشد راضیم، حتی در حد سرعت یک لاکپشت خشکی! من به همین هم راضیم! ولی خدایا من به همین قانعم... همینجا با این دل زلالم در این لحظه، تو را فریاد می زنم! تو را با تمام وجودی که دارم می خوانم!
من بودم، هر چی که بودم، من می خواهم بشوم اون چیزی را که می خواهم، گیج کننده میشود ولی آخر پیدا می کنم آن چیزی را که از ته دل می خواستم و همیشه دلم می خواست که همان باشم!
شاید مسیر لذت بخشی نباشد، شاید همیشه به پهنای این زمین و آن زمان همینطوری بوده... مهم نیست!