حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خواب های طلایی

قلم رو به دست میگیرم...
دفترم رو باز میکنم
ورق میزنم تا به صفحه‌ی خالی اش برسم..
سنگینی اتفاق‌هایی که گذشت و توش ثبت کردم باعث میشه دلم بخواد زودتر به صفحه‌ی خالی برسم.
تندتر ورق میزنم..
سنگینی خاصی رو در دلم حس میکنم.
نفس عمیقی میکشم و بالاخره به صفحه خالی میرسم...
از کجا شروع کنم ؟
میدونم نوشتن این سری با دفعه‌های قبل فرق داره... انگار نمیخوام بنویسم.
میدونم نوشتنم ممکنه به چیزهای خوبی ختم نشه...
تو دلم میگم اینم مثل قبلیا میگذره زود باش شروع کن و نریز تو خودت اینجا باشه بهتره...
هنوز مطمئن نیستم چطور شروعش کنم ...
هندزفری و میذارم تو گوشم آهنگ خوابهای طلایی و پلی میکنم..
لا..لا...لا....لالالا...
با صداش برمیگردم به زمان دبستان ، لولین باری که اهنگ و شنیدم و انقدر دوسش داشتم که گفتم باید خودم با ارگم بزنمش... نتش و بلد نبودم انقدر گذاشتم گوشش دادم و رو ارگ با نت های مختلف زدم تا شبیه خودش بشه..
بعدش انقدر ذوق داشتم که تونستم دیدی تونستم من هرکاری بخوام و بالاخره انجامش میدم...
با صدای رعد و برق برمیگردم پشت میزم و قلمی که مونده رو کاغذ و اون سنگینی جو..
دوست ندارم اینجا باشم...برگرد برگرد دوباره همون قدیم
همون روزایی که چقدر با چیزای ساده خوشحال بودی .. همون روزایی که برای خواسته‌هات تلاش میکردی و تلاش..

شر..شر...شر
بارون داره شدیدتر میشه..
من عاشق بارونم، صداش، بوش ..
این مواقع میرم تو تراس و چشم هام و میبندم و گوش میدم و بو میکنم و انقدر حس خوب جذب میکنم که حد نداره..
اما امشب...
من چم شده ؟!؟!
پاشو حوریا پاشو...
اشکی که از چشم تا گونه ام را خیس میکند.
به خودت بیا حوریاااا تو قول دادی قوی باشی.
سکوت همچنان در فضا حاکم است..
شر شر بارون
و اشک هایی که نمی دانم از کجا می ایند ..
لا ....لا...لا.....لالالا..لالا


#حوری_مینویسد
۱۳۹۹/۱۱/۲۳

قلمسکوتگریهموسیقی
در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید