ویرگول
ورودثبت نام
حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دلنوشته

چرا وقتی دلم به شدت می‌گیره دوست دارم بنویسم؟ نمی دونم شاید بازی با کلمه ها من و از تو دل غم یه لحظه میاره بیرون...
غم همیشه جزئی از زندگی بوده و هست نمیشه انکارش کرد نمیشه ادم خودش و ازش جدا بدونه.
داشتم دوباره دفتر خاطره هام و ورق میزدم که بنویسم
دیدم اصلا حال و حوصله اش نیست...
اووو چقدر اتفاقا افتاد که ننوشتمش و یکمم نگران بودم بعد دوباره فراموششون کنم.
اما بعد به خودم گفتم اون خاطره خوبا ته ذهن میمونه
مثل گل یاس که میچینی و میذاری لای دفتر تا مدتها بوی خوب میده...
اینروزا بی حوصله تر از این حرفام که بخوام بنویسمشون
اما بعدا شاید بوش که کردم یادم بیاد..
می دونی
بعضی وقتا ادم دوست داره فقط بشینه پیش یه ادم امن و حرف بزنه
فقط حرف بزنه و بزنه
هیچیم نمیخواد جز اینکه شنیده بشه...
همین !
شاید اصلا اون موقع دوست داشته باشه چرت و پرت بگه
اما خیالش راحته یکی هست حتی همین چرت و پرتارو گوش کنه کامل و اخرش بگه، بهتری؟
.
دارم فکر میکنم اگه همه چی سیاه و سفید باشه چی میشه؟!؟
شایدم مال من پازلیه که چندتا تیکه اش گم شده..
کاش پیداش کنم
فقط همین چندتاش مونده تا بتونم قابش کنم...
.
#حوری_مینویسد
۱۴۰۰.۰۳.۲۷
به وقت چند دقیقه مانده به ۳

دلنوشتهغمشنیده شدنحوری
در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید