سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
خواندن ۸ دقیقه·۵ ماه پیش

دریا زده


ما در تنهایی می میریم. منظورم تنها بودن ، تنها شدن یا تنها ماندن از دیگران نیست. آنها هم سخت اند. اینجا از لحظه ای حرف میزنم که موج های طوفان پوچی بر پیکرهٔ دیوار پوسیده باور که حالا تبدیل به تردید شده کوبیده میشوند ، و در این وضعیت است که تنهایی.

توضیحش کمی سخت است پس بهتر است داستانم را شروع کنم .

همه اعتقادهایی که تا دیروز چراغ راهم بودند و نور به مسیر پیش رویم می انداختند مدتی بود که فقط سوسو میزدند. به آخر عمرشان نزدیک شده بودند. انگار دیگر به درد اینجای مسیر نمیخوردند. به نقطه ای از جاده رسیده بودم که دیگر هیچ راهنمایی در جلوی چشمانم نبود. و در این موقعیت تنها شدم . تنها در تاریکی.

حالا بر روی همه چیز پرده‌ی تاری از ابهام کشیده شده بود. معنی هیچ چیز را نمی‌دانستم، نه‌‎‏‍‌ میشد دردم را فریاد کنم و نه اصلا گوش شنوایی می یافتم . نه میتوانستم منظورم را بفهمانم و نه کسی را پیدا کنم که از این درد سر در بیاورد . چه می گویم؟ مگر خود میدانستم که مشکل چیست و از کجا در حال خورده شدن بودم ، که این‌چنین دنبال طبیب و یاور میگشتم.

این درد مشترک نیست. این دغدغه همگانی نیست‌. اگر دوستی هم پیدا شود و حالی بپرسد ، مجبورم چیزی ساختگی جور کنم و جای درد اصلیم تحویلش دهم. آن طفلک هم در جواب راهکاری پیش پا افتاده از روی دلسوزی میدهد. این وضعیت بغرنج است و من میدانم که آهسته آهسته به این نقطه رسیدم.

در تاریکی سخت است قدم برداشتن. سخت است هدف را پیدا کردن. در طول مسیر بارها پاهایم را به جلو دراز میکنم و با سر انگشتان پایم، زمین زیر پایم را وارسی میکنم تا از حجم ابهام بکاهم. سرعتم کم شده و خیلی آهسته پیش میروم.

جلوتر که میرسم کمی زمین نرم تر به نظر میرسد. حس لذت و نگرانی توامان سراغم میاد. نگرانی ناشی از ناشناخته بودن. صدای امواج دریا که از دور به گوش میرسند آرامتر میشوم. بله ، درست است. به ساحل رسیده ام. جایی که جز پهنه وسیعی از آب احتمالا دیگر چیزی روبه‌رویم نیست.

یعنی اینجا آخرش است؟ آخر همه این هیاهوها. معنی این مسیر چه بود؟ روز اول آرزوی دریا داشتم ولی این دریای خشمگینی که به چشم میبینم نشانی از آن دریای رویاهایم ندارد.

عقب را که نگاه میکنم چیزی جز سیاهی نیست. همین یک راه مانده و امکان برگشت نیست. موج ها لحظه به لحظه فشارشان را بر روی ساحل افزایش میدهند و همانطور پیشروی میکنند. بارانِ بی امان و رعدوبرق های پی در پی نوید یک شب سخت را میدهند. موج ها یک لحظه آرام نمی گیرند .
دوباره سعی میکنم پشت دیوار اعتقاداتم سنگر بگیرم.
حملات کوبنده ای از سمت دریا به سمت پناهگاهم آغاز میشود.اما این سقف ، پوسیده و هیچ ستونی هم تحمل سنگینی آن را ندارد .

سرانجام ، پیروز این نبرد تحمیلی کسی نیست جز موج ها. و این دیوار ، این آخرین سنگر باقیمانده ی امید ، فرو میریزد .

من که تا قبل از این در حال نمایش زندگی بودم زیر این آوار سهمگین دفن میشوم. دیگر تظاهر و فریب کاری کافیست. باید رسوا شد ، عریان شد، باید فرو ریخت و مرد . و همینطور هم میشود. من میمیرم و پس آز آن دیگر چیزی به یادم نمی آید.

صبح شده. و حالا دریا آرام تر بنظر می آید . مثل آرامشی که یک میگرنی ، فردای بعد از حمله سردرد تجربه میکند. خورشید، شن های ساحل را میسوزاند. چقدر رویایی . موج های نجیب دریای صبور امروز هیچ نشانی از آن مامورین قبض روح دیشب ندارند. کم کم خودشان را به جنازه من که حالا در ساحل رها شده میرسانند. چه با متانت از سمت دریا به سویم روانه میشوند .

همان موج هایی که شب قبل لرزه بر اندام ساحل نشینان انداخته بودند و جان ها را به لب میرساندند ، امروز چه مادرانه پیکرهای جا مانده بر روی شن های خشگ شده را غسل داده ، در آغوش گرفته و اشک ریزان به سمت دریا میبرند. ناباورانه است.
و این چنین مراسم تدفین شروع میشود. "ما از دریاییم و به سوی دریا بازمیگردیم" موج های زیر جنازه ، این جمله را دایم با هم زمزمه میکنند و من را به گروهی دیگر که داخل بحر منتظرم ایستاده‌اند می‌سپارند.

اهالی دریا شیون کنان متوفیان را مشایعت میکنند. میروند و میروند. تا اینکه به ساکت ترین و عمیق ترین جای دریا میرسیم. اینجا دیگر کسی یارای همراهیمان را ندارد. انگار که اجازه نداشته باشند از این جلوتر بیایند. همین‌جا رهایمان میکنند و همگی از راهی که آمده بودند برمیگردند.
اینجا اعماق دریا، برزخ ماست.
این فضای خالی و ساکت هم الهام بخش است ، و هم ترسناک. و البته همه‌ی تازه واردها در ابتدا دومی را تجربه میکنند.

بر روی شن های نرم و سرد کف آنجا به آرامی سقوط میکنیم .به فاصله ی چند ده متر آن‌ور‌تر جنازه های دیگری هم در اطرافم گذاشته اند. عده ای قبلتر از من آنجا بودند .
ظاهرا اینجا کسی متوجه دیگری نیست و همه مشغول خود هستند. درست مثل همان روز وعده داده شده، که مادر از کودک شیرخوار خود غافل است .همه در شوک هستیم. نای بلند شدن نداریم. روی بلند کردن سر هم نداریم. کارمان تنها از درون گریه کردن است. سوگواری برای خود.

در اینجا کاری جز چشم انتظاری ندارم. فقط انتظار است و انتظار. انتظار کسی که از این وضع نجاتم بدهد؟

اعماق آب های آزاد جای مناسبی برای فکر کردن و مرور کردن است.
روزها میگذرند و کسی نمی آید. به این فکر می کنم که باید حتما کسی باشد که دستم را بگیرد و از اینجا خارجم کند. آخر همیشه همین بوده . تا قبل از این ، هر بحرانی که پیش می آمد ، کسی من را از آن رهایی میداد. دوستی ، آشنایی. و بعد خود تبدیل به بحرانی بزرگتر میشد.

حالا این روزها تنها کارم فکر کردن است. به خودم و گذشته ام.

یک روز پیامی از بالای سقف دریا برای تازه واردها پخش شد:" اینجا ماندن تان همیشگی نیست و این برزخ روزی تمام میشود."

همان موقع تایمری بالای سر هر نفر ظاهر شد و شروع به شمارش کرد.
کمی استرس گرفتم. از بچگی هم از بازی هایی که در آنها زمان عاملی تعیین کننده بود نفرت داشتم.

این پایین خلوت است و کسی به ما سر نمیزند ، مگر برای بردن چشم انتظارهایی که زمانشان به پایان رسیده. آنها به دوزخ میروند و این سرنوشت کسانی میشود که مدت زیادی در آنجا دست روی دست گذاشتند.
در همین لحظه چند نفر را بردند. اینها خسر فی دنیا و لاخره بودند.
بنظر دوزخ از برزخ برای عده ای بهتر است. لااقل تکلیف آدم مشخص میشود. انتظار و بلاتکلیفی کشنده است.

در یکی از روزها نوری از سطح دریا شروع به تابیدن به اعماق آنجا کرد. درست همانجا که ما نشسته ایم. بر روی هر نفر نوری متفاوت از بالای دریا شروع به تابیدن کرد. نور هر کس رنگی مجزا داشت.
یک آن این فکر به سرم زد که چقدر انسان های رنج کشیده و بی رمق زیر این نور زیباتر به نظر می آیند.

و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم. چه منزه ، چه مقدس.

آن طوفان شب هنگام کار خود را با ما کرده بود. شسته بود ما را. طوری که انگار تازه از رحم خارج شده ایم.
و ناگهان برای هر کس صدایی از منبع نور مخصوص به خودش شنیده شد. جمله ای الهام بخش به عنوان آخرین فرصت.
«خدا مرده است ‌و ما او را کشته ایم ». این صدایی بود که برای یکی از همسایه ها پخش شد.
"نجات‌دهنده در گور خفته ‌است."
و همین طور پیام های دیگر.
نوری سبز رنگ بر روی پیکر من شروع به تابیدن کرد و ندایی از آسمان به گوش رسید : «هر وقت ناامید از همه جا شدی بدون که کارت درست میشه. به عزت و جلال خودم قسم قطع می کنم امید بنده ای رو که به غیر من امید داره »

مضمون همه نجواها یکی بود. هیچ کس نیست. پیام شاید ظاهری متفاوت داشت ولی باطن همه یک چیز بود.
حالا وقت تصمیم گیری بود. چه کسی از این آخرین فرصت استفاده میکند.
آیا من تنهایی را انتخاب میکنم و از نو شروع میکنم، یا اینکه عاجزانه آنقدر منتظر می مانم تا آنکس که انتظارش را میکشم من را به جهنم وابستگی ببرد؟
و من تصمیم میگیرم اینبار تنها برگردم.

من انتخاب میکنم. اهالی دریا از این انتخاب من خرسند میشوند و برای رساندنم به ساحل همراهیم میکنند.

در طول مسیر آواز میخوانند. و من که از انتخابم هنوز کمی نگران هستم تصمیم میگیرم با آنها هم آواز شوم. پس از رسیدن به ساحل همه چیز برایم جدید بنظر می‌آید.
یک نفر را می بینم که از دور به سمتم می آید.
خودم را می بینم. که عاشقانه از آن انتها بسمتم میدود و محکم در آغوشم میگیرد. او ذوق زده نگاهم میکند . بدنم سست شده و توان ایستادن ندارم.
بعد ار پاک کردن اشک هایش همانطور که نگاهم میکند با دستی کوله بارم را میگیرد و با دستی دیگر زیر بقلم را.
من از این اتفاق بهت زده ام و چشمانم از دیدن خودم گرد شده.
و سرانجام آن من ،من را با خود میبرد.

دریاسوگواریتنهاییوابستگیاعتقاد
برنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید