دنیای عجیب و تیره ای شده. حد اقل برای من این چهره را دارد. فرزند به پدر خویش ظلم می کند و مادر به فرزند خود بدی می کند. دل ها تنها غرق در آرزو هایی شده که قرار نیست هرگز تحقق یابد. دست ها مشغول اعمالی شده که لبخند بر لب می آورد اما لبخند قلب ناپدید و پژمرده می شود. بدن ها سبک و روح ها سنگین تر می شوند و آدم ها بیشتر و بیشتر در توهم خود فرو می روند. آنقدر بیشتر غرق می شوند و بیشتر به داخل این مرداب وهم فرو می روند تا بی روح تر می شوند و دیگر چیزی را حس نمی کنند.
از دهان ها و راه های تنفسی، مایع این مردابِ مرگ داخل می شود و وجودشان را پر از شادی غیر واقعی می کند. در بین این صحنه ها مردمان اندکی هستند که به دیگران مهربانی می کنند. اما حتی آنان نیز به خود ظلم می کنند. انگار هیچ کس قصد ندارد به خودش مهربانی کند. همگی دارند آنقدر از خود می خورند و از این طعم مسموم لذت می برند تا دیگر گوشتی در بدن نماند.
ولی تعجب آور ترین صحنه این است که همین مردمان هنوز دارند می خندند. و چه خنده های ترسناکی... که خبر از عمق نفوز عفونت در وجودشان می دهد. خنده هایی از روی توهمِ شادی.
در این بین خودم را تنها می بینم. نه علاقه ای برای کسب توهم دارم. و نه الهه نجاتی را عاشق می باشم که بتوانم با دلگرمی به او خودم را به شادی حقیقی متصل کنم.
خدا یا و ای الهه ما... خودت کمک مان کن