A_B
A_B
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

نماز داغ / داستانی از اتفاقی عجیب که برای یک بیمار


وقتی آسانسور به طبقه آخر رسید و در باز شد آرام آرام در حالی که سرگیجه داشتم و توان زیادی در بدن نداشتم به سمت در واحد ۱۵ قدم گذاشتیم. عمه در را برایم باز کرد و چراغ ها را روشن کرد. در خانه کسی نبود. بطری آب سیب را همراه با دو قرص بهم داد و با گفتن (خوب استراحت کن تا برگردم) رفت و در را بست.
به سمت مبل چهار نفره مثل لاکپشت ها راه می رفتم. دست و پاهایم می لرزید. به سختی خودم را به مبل رساندم و خودم را روی مبل انداختم. سنگین نفس می کشیدم چرا که عفونت به ریه هایم رسیده بود. دیدم گاهی اوقات تار و نامفهوم می شد و بدنم از شدت درد می خواست منفجر بشود.

ناگهان نرم افزار موبایلم طبق اوقات شرعی قم اذان گفت. صدای اذان موبایلم را شنیدم و آرام سرم را به طرف جیب شلوارم چرخواندم و آرام و با لرز گوشی را از جیبم خارج کردم. کمی نگاهش کردم و فکر کردم. اشهد ان محمد رسول الله... وقتی با خودم کمی فکر کردم لبخند ضعیفی زدم و با خودم گفتم برای شنیده شدن این اذان خیلی ها بودند که جان خود را تشنه لب و با تیر های بر بدن از دست داده اند. همه برای این لحظه. نمی توانم زحماتشان را بخاطر یک مریضی ساده به سخره بگیرم.
دستم را روی دسته مبل گذاشتم و با هر سختی که بود از روی مبل بلند شدم. بعد از وضو گرفتن از شیر آب ضرف شویی مهری برداشتم و کمرم را تا جایی که می توانستم تحمل کنم خم کردم و مهر را روی زمین گذاشتم. رو به قبله ایستادم و در حالی که نمی توانستم تشخیص بدم که زمان با چه سرعتی می گذرد سخت نفس می کشیدم. دستانم را با سختی بالا بردم و بعد... الله اکبر... بسم الله الرحمان ... ال.... الرحیم...
بریده بریده شروع به خواندن سوره حمد کردم. اما بعد به خودم آمدم و خود را در برابر پروردگار تمام هستی دیدم. زشت بود که با حالتی کسل و بی انرژی با او صحبت کنم. پس چشمان نیمه بازم را باز کردم و کمرم را صاف کردم و دستانم را بدون حرکت کنار ران هایم چسباندم. لبخند کوچکی بر گوشه لب زدم و با توجه نماز را ادامه دادم...

بعد از حمد و سوره باید به رکوع می رفتم. ترسم از همین بود. ممکن بود با سر روی زمین سقوط کنم. هرچی بود و نبود از ذهنم کنار گذاشتم و با آرامشی درد ناک آرام آرام شروع کردم به خم شدن و دستان ضعیف و لرزانم را روی زانو هایم گذاشتم. ستون فقراتم می خواست از درد ترک بخورد.

اما من اسرار به رکوع کامل و صحیح داشتم. با صدایی لرزان شروع کردم به گفتن ذکر ها و ادامه نماز...

سرتان را در نیارم... به تشهد رکوع دوم که رسیدم و شروع کردم به گفتن... الحمد الله... اشهد ان لا اله الا الله...

همینطور که می خواندم سخت نفس می کشیدم و پیشانی ام از شدت تب می سوخت. اما ناگهان با هر جمله ای که می گفتم صحنه ای جلوی چشمانم ظاهر می شد. تصاویری از ملاقات رو در روی من و خدا. نمی دانم توهم از روی تب شدیدم بود یا هر چی دیدم واقعی بود. فقط دیدم که خداوند نشان می دهد... نشان می دهد که نمی خواهد من چیزی را جز او دوست داشته باشم... چون الهه ای جز او وجود ندارد. (اشهد ان لا اله الا الله) و نشانم داد که هر چیز که بخواهد جلوی رسیدن من به خودش را بگیرد را برایم از بین می برد. و در ادامه دیدم که فقط راه رسولش را برای رسیدن به من می پذیرد.. و من در ادامه می خواندم (و اشهد ان محمداً رسول الله)... . بعد توهمات یا شاید اون الهامات تموم شد. فهمیدم منظور خدا چیه. فهمیدم که بخاطر این مریض شده ام، چون نمی خواهد به گناه آلوده شوم... خودم می دانستم گناهم چیست و به قدرت خدا برای متوقف کردن من از گناه برای لحظه ای شگفت زده شدم. لبخندی زدم و من هم در جواب صحبت کردم (اگر گناه نکنم من رو از مریضی در میارید؟)... جوابی نشنیدم و به نماز ادامه دادم. دیگر حالم عجیب شده بود. رکعت آخر بود و بدنم درخواست می کرد که هرچه زودتر نماز را تمام کنم. دیگر طاقت ایستادن و خم شدن مکرر را نداشت. اما من چیزی نمی شنیدم. با آرامش و صبر کامل نماز را ادامه می دادم. انگار از صحبت خدا با من انرژی گرفته بودم. بدنم در آتش تب و درد و سرگیجه و... می سوخت و روحم کوچکترین اهمیتی نمی داد. حسش مثل این بود که با لذت و لبخند روی آتشی راه بروی که پا هایت را از حرارت سوراخ کند. و من متوقف نمی شدم. بعد از اتمام نماز و تصبیحات حضرت زهرا با همان حال نماز دومم را بلا فاصله شروع به خواندن کردم. بدنم دیگر طاقت نماز دوم را نداشت. ممکن بود زانو هایم هر لحظه خالی کند و روی زمین بیافتم اما من نمی توانستم ادامه ندهم. با لبخندی پر از شادی و گرما نماز را آرام خوانم و در نمازم به خداوند نشان دادم که اگر در آتش تب و در درد های استخوان هایم و ضعف چشم و نفسم هم باشم، باز او را رها نمی کنم. نماز را تمام کردم اما باز لبخندم محو نمی شد.

انگار هنوز در این وادی پر از عشق و جنونِ دردناک بودم. نمی دانم چرا اما با همان حال خوب به سمت رایانه رفتم و شروع به دیدن یک فیلم سینمایی کردم. با دیدن فیلم بعد از چند روز حس درد و بدِ مریضی توانستم بلند بخندم. ناگهان به خودم نگاه کردم و از روی صندلی پشت میز کامپیوتر بلند شدم. به خودم نگاه می کردم و دیدم دیگر اثری جز کمی آبریزش بینی در بذنم نیست. نه دردی. و نه تبی. و نه احساس ضعف و سرگیجه و گلو درد و... همه رفته بود. با خودم گفتم این درمان سریع بخاطر آن دو قرص و آب سیبی بود که خوردم یا بخاطر این است که خداوند از گناه نکردن من مطمئن شده بود و دیگر مریضی را از رویم برداشته؟
هنوز نمی دانم که توهم بود یا حقیقت...

نمی دانم چه بگویم... فقط درمان سریعم عجیب بود...

نمازخداداستاندل نوشتهداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید