دی 1401 با بچه ها تصمیم گرفتیم به بهانه تسویه دور هم جمع شیم شاید بگم بزرگ ترین دلیل من واسه رفتن به دانشگاه دیدن دوباره حسین بود با کلی استرس که قراره چطور باشه چطور رفتار کنه رفتم دیدم اخخخ دل تو دلم نبود اما ظاهرمو حفظ می کردم
پارسال کلا اونجا برف نباریده بود یه روز اون اومد
یه روز قرار شد ما بریم تبریزو بگردیم برای اینکه من دوباره بتونم حسین رو ببینم شبش خواب نداشتم اون ناشناسم پیام میداد حالم اصلا خوب نبود
تا صبح شاید دو ساعت خوابیدم قرار بود هفت راه بیوفتیم بریم 6 بچه ها رو بیدار کردم شدیدا برف می بارید به بچه ها نگفتم تا اماده شدن نفهمیدن بازم بخاطر من راه افتادن هوا بد جاده بد رفتیم امیدی نداشتم حسین بتونه تو اون برف بیاد اومد
ناهارو بیرون بودیم بعد مثل راهنمای تور افتاد جلو و بازارو به ما نشون میداد برف بند اومده بود اما کف پیاده رو ها رو برف پوشونده بود
کنار هم راه میرفتیم یهوی سر خوردم دستشو دراز کرد که بگیرم نمیدونم چراااا لباسشو گرفتم ولی هنوز حسرت گرفتن اون دستا رو دلم موند
یبار بهش گفتم همیشه دوست داشتم دستاتو واسه یبارم شده بگیرم
اما هنوزم تو حسرت گرفتن دستاش موندم
فقط یه چیزی که این روزا ازار دهنده استت دل تنگی شدیدم، نگاه و لبخند اخرین روزی که دیدمش...