گیانا
گیانا
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

گذر از عشق 3

تو راه بودم همش به علی فکر میکردم، وقتی باهاش وقتمو میگذروندم انگار زمان برام ثابت بود انگار فقط اون بود که نفس می کشید ، اذیت کردناش شوخی هاش چقد حالم باهاش خوب بود. یجوری حسود شده بودم که حتی اگه زیادی با دوستای خودمم شوخی می کرد تو فکر میرفتم. یبار تو کلاس با یه هم کلاسیمون بحثشون بالا گرفت دیدم علی داره از کوره در میره و محسن نگاه میکنه و هیچی نمیگه بزور علیو از کلاس بیرون بردم تا اروم شه و محسن همش می سوخت

جزات نداشتم ناراحت باشم یا تو خودم باشم سریع میومد میگفت کاری از من بر میاد چرا اینطوری؟؟؟یبار که مینا و اسما کار داشتن من تنها رو پله های دانشکده نشسته بودم و اهنگ گوش میدادم تو فکر اتفاقایی که واسه خانواده ام افتاده بود رفتم و چشمام پر میشد. ماه رمضون بود

دیدم علی اومدگفت چی شده گفتم هیچی گفت نه نمیخندی گفتم چیزی نیست گفت برم دعوا کنم گفتم نه کجا بری. همینطور که داشت باهام حرف میزد که تو فکر نباشم دیدم محسن به بهانه اب خوردن اومد رد شه علی دیدش گفت محسن بیا اینجا گفت نه راحت باش

بعد یکی دیگه از بچه ها اومد و رد شد علی صداش زد اونم نیومد قشنگ می شد فهمید فقط برای فضولی اومدن، اصلا بودنش چشماش خنده هاش مگه میشه از یادم بره، همش استرس داشتم اگه ترم تموم شه چی اونم هر روز رو میشمارد و همش میگفت دو هفته دیگه مونده دو روز مونده، یبار که پاشد از کلاس بره بیرون اجازه گرفت زودتر بره من دلم غم گرفت که امروز بعد کلاس نیست که باهم وقت بگذرونیم از پشت نگاهش کردم و رفت دیگه تو خودم بودم

که دیدم مینا یه شونه بهم زد و گفت دیدی؟ گفتم چی رو گفت علی اومد پشت پنجره یه نگاه بهت انداخت و رفت

گفتم جدی میگی؟ گفت اره خودم دیدمش. هر روز بعد کلاس عادت کرده بودیم تا اخر وقت تو بوفه بشینیم و شوخی کنیم و بخندیدم اما اون روز نشد. گذشت و رابطه ما داشت بهتر و بهتر میشد تا اینکه محسن به مینا گیر داده بود برای خواستگاریش جواب می خواد. مینا هم جوابش منفی بود امتحانا رو که دادیم همه چی داشت خوب پیش میرفت

که نمره یکی از واحدا اومد علی به من زنگ زد که چند شدی و مینا چرا با اینکه هم گروهی بودین بیشتر شده محسن حسابی رو مغز علی کار کرده بود، علی خیلی اصرار داشت که مینا ادم دوروییه محسن کلی حرف زده که مینا این کارارو کرده، اما من مینا رو میشناختم بی من اب نمیخورد من به علی گفتم داری اشتباه میکنی تو ادمای اطرافو نشناختی خلاصه از اینکه قبول نکردم حرفاشو ازم ناراحت شد و عملا رابطه مون قطع شد

محسنم تا میتونست تو گروه کلاسی که من و مینا ازش لفت داده بودیم شروع کرده بود پشت سرمون حرف زدن و مارو خراب کردن، داشت روی واقعیشو نشون میداد و من چقد داغون شدم، بعد اون ماجرا با تمام عشقی که به علی داشتم چندبار همو کنار اتاق اساتید دیدم و مثل دوتا غریبه از کنار هم رد شدیم و محسن از اینکه رابطه مارو خراب کرده بود خیلی خوشحال بود و همچنان داشت به فتنه گری هاش ادامه میداد...

فکر کردن بهش هم باعث ناراحتیم میشه ادامه اش بمونه برای بعد

کلاسرابطهداستان مندل نوشته
شاید چون نداشتمت به یاد ماندی ای ارزوی محال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید