شبی تو را دیدم در شهری بارانی می دویدی.
تو را می دیدم که مو های کوتاه و بافته ات زیر چتر پریشان است٬ هنوز هم زیبایی. تو را می دیدم آنگاه که دیگران ایستاده اند زیر باران٬ و خیس می شدند. قطرات باران ایستاده بر زمین و آسمان بودند؛ انگار زمین رو زمان می دانست که رویاست. در حالی که تو می دویدی٬ سرت را برمی گردانی و من را صدا می زنی. بی آنکه بدانم زمان در حال حرکت است می دوم و تو را در آغوش میگیرم. بدون آنکه بنگرم که جوابی جز ترکت نخواهم داشت.
اما در رویا که مهم نیست؛ تو را تا همیشه در رویا خواهم داشت.
ممنون از حمایت هاتون در پست های قبل ممنون بخاطر کامنت هاتون و خلاصه ممنون از شما ?