Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

شاملو واسته ی ما

این چند وقت اینطوری بود :

بعد از تموم شدن امتحانا و زمان قاعدگی بلند شدم اولین قدم کتابی که زمان امتحانا آمده بود رو باز کردم.

دوستم که امسال باهاش آشنا شدم خیلی مثل خودم رمان دوست داره؛ هر جور کتابی بهش بدی ذوق می کنه.

شاید خنده دار باشه ولی به هم زنگ می زدیم. من از شاملو و محمود درویش که تازه باهاشون آشنا شدم حرف می زدیم و اون‌ گفت (وای دقیقااااا خیلی نوشته هاشون خوبه)

من (نگو که می شناختیشون!!)

دوستم(آره)

من ( چرا بهم‌ معرفیش نکردی!!! وای بیتا واقعا که ?)

دوستم (بیخیال حالا، بگو چی فهمیدی دربارشون)

من (واییییییییییی بیتااااا باورت نمیشههههههه شاملو از متن هاش ویس دارههههههه)

بیتا (آره)

من (نگو که اینم‌می دوستی و به من نگفتی :/ )

من (بیتا دیگه با من صحبت نکن ??)

بیتا (حسنااااا)

من ( حالا بیخیال، ولی وقتی فهمیدم زنده نیست اشکم در امد این نامردیه من باید زود تر باهاش آشنا می شدم)

بیتا(حسنا باورم نمیشه،.... یک ساعته داریم حرف می زنیم !!!! من حداقلش ۳۰ ثانیه با یکی حرف زدم ?)

من (شوخی می کنی!! فقط ۳۰ ثانیه)

بیتا (وای باورم نمیشه مامان!!! یک ساعت شد)

خوب بزارین بگم چطوری با هم آشنا شدیم :

زمانی که رفتم امتحان بدم برای دهم هیچ انگیزه ای نداشتم، فقط می خواستم برگه رو پر کنم برم. کلی هم مداد با خودم برده بودم. بعد پاسخنامه رو بهمون دادن؛ گفتن منتظر بمونیم، بعد داشتن درباره ی امتحان توضیح میدادن که باید با مداد پر بشه و خط خوردگی نداشته باشه و از اینجور چیزا؛ بعد دیدم یک دختری (بر اساس موقعیت جغرافیایش : ? دقیقا بغل دستیه سمت چت صندلی رو به رویم) که با مانتوی بلند و کفش پاشنه دار بود و قد بلندی داشت خودکارش رو در اورد! در صورتی که بهمون گفته بودن با مداد جواب بدیم؛ حوصله نداشتم، گفتم من که نمی تونم دوستی پیدا کنم شاید این فردا امد کلاس ما باهام دوست شد. مداد اضافه ام رو دادم بهش گفت ممنون. امتحان تموم شد امدم بیرون؛ ولی وقتی دیدمش چیزی بهش نگفتم که مدادم رو بده.

نتیجه ها امد رفتم مدرسه؛ تا یکی دو روز کلاس اشتباهی بودم؛ بعد رفتم کلاس دیگه که اونم همکلاسیم بود، ولی اصلا صورتش رو یادم نبود. (چون موقع امتحان با ماسک رفته بودیم) دو ماه گذشت اصلا نفهمیده بودم. یک روز داشتم همینجوری باهاش حرف می زدم که بهم مدادم رو داد گفتم: این رو از کجا اوردی ؟ گفت: تو بهم تو امتحان قرض دادی! گفتم: عههه تو همون دختره ای!؟ گفت: آره گفتم: واقعا یادم نبود باورت میشه اون موقع که اینو بهت دادم، گفتم بزار این رو بهش بدم شاید فردا همکلاسیم شد با هم دوست شدیم??. خندید بعد از اون تو یک کلاس بودم ولی هیچ وقت به هم محل نمی دادیم؛ فقط به هم سلام می کردیم و درباره ی همدیگه سناریو می چیدیم.

من دوستای خودمو داشتم، اونم دوستای خودش رو. بعد من قبل از عید کتاب مثل خون در رگ های من از شاملو رو خریدم؛ و برای یکی از دوستام که دوست اونم بود و کتاب های شاملو صادق هدایت و اینها رو می خوند و دوست داشت می خوندمش. بعد از عید کتاب شاملو رو با خودم مدرسه بردم، بعد که بیتا دیدش یهو گفت: عه شاملو گفتم: آره من قبلا نامه هاش رو که به آیدا می نوشت رو خوندم، بعد از سال ها تصمیم گرفتم بخرمش؛ قبل عید خریدم. اونم گفت: وای آره خیلی خوبه. منم گفتم: آره نامه هاش حس خوبی داره. گفت: می دونی سه تا زن داشته. گفتم: آره فکر کردن بهش عجیبه ولی در کل بیان خیلی لطیفی داره و خیلی مهربونه. حرفمون تغییر کرد اون گفت یک رمان کامل نوشته گفتم واقعا فوق‌العاده س

فهمیدم که رمان هایی مثل وایب ارباب حلقه ها و پری و تخیلی می نویسه، واقعا برام جالب بود.

منم بهش گفتم منم تو ویرگول چرت و پرت می نویسم؛ تنها چیز کاملی که نوشتم یک داستان ترسناکه به اسم مرگ. اون خواست بخونه متن هام رو. گفت چطوری باید برم ویرگول منم بهش گفتم؛ (اون هنوز نیومده) بهش گفتم که اولا که ویرگول بودم، خیلی فضای جالبی داشت؛ چون افراد زیادی توش نبودن. اونم گفت آره می فهمم. آره خلاصه دیگه اینطوری آشنا شدیم ?

داستان مرگ :

مرگ?...داستانیکمرگ...virgool.io


بعد از دو ماه مقاله ی نگارش رو ارائه دادیم؛ و دوباره با هم هم صحبت شدیم. اون گفت مقاله ی من خیلی خوبه گفت دوست داره بخونتش گفتم پی دی اف این مقاله رو دارم، و می تونم براش بفرستم. مقاله ام درباره ی داوینچی و نقاشی شام آخرش بود. اون شدیدا عاشق تمدن مصره، و مقاله ش رو هم در همین مورد نوشته بود. (واقعا برای خودم متاسفم که عنوانش رو یادم نیست ?) ولی واقعا روش کار کرده بود، خیلی صفحه بود انگار یک کتاب کامل بود؛ خیلی قشنگ بود دوست داشتم بخونمش. من بیشتر عاشق تمدن های رومم. نمی دونم چرا! ولی دنیای باحالی داره. بعضی چیزا مثل افسانه و خرافات هم برام جالبن. اینکه چقدر می تونستن فکر کنن که همچین خرافاتی رو رواج بدن تو اون دوران، واقعا جالبه. بعد از این ماجرا یکی دو ماه بعد که گذشت اون مکالمه رو داشتیم. و درباره‌ی مولانا و شمس هم حرف زدیم؛ درباره ی داستان مولانا و شمس بهم گفت. منم بهش گفتم واقعا داستانشون عجیب و زیباست؛ اون عشقی که مولانا داشته انگار فرا تر از عشق بوده. اونم باهام موافق بود. بهش گفتم که من از حافظ خوشم نمی یاد. ولی فردوسی خیلییییی خوبهههه (بخاطر همین هم چند تا پست نامه به فردوسی یا درباره ی فردوسی نوشتم که می تونید توی صفحه پیداش کنین) پست قبلی که درباره ی شاملو بود رو قبلا براش خوندم. گفت چقدر خوبه خودت نوشتی! گفتم نهههه.... توی یک پادکست شنیدمش؛ باید گوشش بدی خیلی جالبه. بهش پادکست رو معرفی کردم. (اگه دوست دارید پادکست دیالوگ باکس بخش هنرمندانش قسمت ۵۷) گفت باشه. بعد رفتم پیدا کردم؛ فهمیدم شاملو از متن هایی که نوشته ویس (صدا) داره. بهش گفتم بیتااااا باورت نمیشه، شاملو از متن هاش ویس داره. گفت آره. منم گفتم نگو که می دونستی :/. گفت چطور مگه!؟ گفتم چرا بهم نگفتی زودتر؛ اون پادکسته درباره ی شاملو بود دیگه‌. گفت یعنی اون متنه مال شاملوئه! گفتم شاید دیگه. گفت وای هر بار که میگذره به شاملو علاقه مند تر می شم. منم گفتم دقیقا منم؛ من وقتی فهمیدم زنده نیست اشکم در امد، این نامردیه من باید زود تر باهاش آشنا می شدم.

من یک رومانی رو می خوندم که زیاد جالب نبود؛ ولی تمومش کردم. و هر وقت تو مدرسه بودیم، همه وقتی ما رو میدیدن می دونستن یا درباره ی شاملو حرف می زنیم یا سناریو های من، که هیچ وقت ننوشتمشون یا هم درباره ی این رمانه. با اینکه جالب نبود ولی تمومش کردم. هی هم می امدم می گفتم وای این رمان واقعا الکیه؛ بیتا هم هی می گفت آره میگن این رمانه ضعف این نویسنده هست.

کلا بیتا بهم کتاب هر دو در نهایت می میرند رو معرفی کرد. که همون کتابی هست که بعد از امتحانا امدم بازش کردم، و دارم می خونمش. بیتا گفت این کتاب یک پیج داره که عکس جاهایی که با هم ملاقات می کنن(یکم اسپویل کرد ?) رو نویسنده گذاشته؛ و گفت ندارمش، منم رو جلدش یا صفحه اولش پیدا نکردم. اگر می دونید حتما بهم بگین خیلی دنبالشم.

حین خوندش دارم شخصت ها رو اسمشون، رفتارشون، خوصیاتشون رو برگه می نویسم، برام جالب بود. یک چالش گذاشتم که شخصیتشون رو بهتر بشناسم.

کلا این چند وقت یا فیلم دیدم، تا حدودی سعی کردم زبانم رو تقویت کنم و یک نقاشی متفاوت شروع کردم. نمی دونم کی قراره تموم بشه می دونم سرزنشم نکنین ?. یک پستم درباره فنون اقناع می خوام بنویسم.

  1. سریال مورد علاقه ام رو پیدا کردم ۱۸۹۹ واقعاااااا عالیههههه خیلی خوب بود قسمتای اولش آدم نمی دونست چی داره می شه و وقتی می فهمید جالب بود. خیلی چیز هاش عجیبه. تئوری های خیلی جالبی داره که خیلی عجیبه کاش فصل ۲ رو بسازن ? جدیدا دوباره دارم می بینمش و خوب جالب اینجاست که هنوز درباره ی خیلی داستاناش گیج شدم، و هی دنبال جوابم. این موردش جذابیتش رو برام بیشتر کرد.
  2. نقاش مورد علاقه ام هم پیدا کردم فقط داوینچی یعنی خیلییییی خوبههه خیلی. ون گوگ هم خوبه ولی داوینچی :_)
  3. تایپ شخصیتی ام هم تغییر کرده ESFP باورم نمیشه :/ البته همون اون پاییز دادم این چند وقت ندادم.

کتاب مورد علاقه ای ندارم چون نمی تونم انتخاب کنم فعلا دنبال کتاب های محمود درویشم {حتی شده نسخه ی انگلیسیش :____) }

البته نزار قبانی هم متن هاش جالبه.

خواننده ی مورد علاقه ام هم از سیروان خسروی به میلاد درخشانی تغییر کرد (خیلی بی ربط دارم حرف می زنم ? اینها چه دردی می خوره واقعا اینکه مردم بدونن نمی دونم ??)

البته لانا دل ری هم خیلییی خوبه یک جوری هست انگار ادل رو کپی کردن یکم تغییرش دادن ?

کنن گری رو هم خیلی دوست دارم خیلی آهنگ هاش خوبههههه :,____}

د ویکند هم خوبه ? ادلم که فوق‌العادست دیگه واقعا چی میشه گفت ?

بند مورد عاشقم هم بیتلز

آره خلاصه همین ...

خیلی بی مربوط :

نمی تونم با گربه ها ارتباط برقرار کنم نمی دونم چرا این بده ?
نمی تونم با گربه ها ارتباط برقرار کنم نمی دونم چرا این بده ?


فعلا :)

خاطره نویسیشاملومحمود درویشنزار قبانی
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید