ویرگول
ورودثبت نام
Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۱۱ روز پیش

لعنت بر حافظه ای که گذشته را می یابد و به دنبال آدمی ست ...

در گوشه اتاق کنار پنجره روی تخت اشک می چکد دخترک خون را می بیند به سنگ فرش روی ملافه اش خون جاریست، امیدوارانه ناامید می ماند از پنجره نگاه به بیرون خیره گشته، چهار زانو نشسته است و بالشتش را بغلش کرده فکرش سوار بر آبی جاری به هر سوی می رود از چمن ها می گذرد به اردکی شناور می رسد و حتی به لنگه کفشی، کهنه صندوقی با تمامش فکرش را رها کرده. اشکش بالشت را رنگی می کند رنگش قرمز است یا آبی یا رنگین تر!؟
اون خیره است به پنجره هوا ابری است، قرار است خون ببارد؟ خونِ رنگی؟ آن دختر عاشق آبی ست نمی شود آبی باشد ؟ نمی شود امروز مال او باشد؟









ساده بگویم لعنت بر حافظهگذشتهزندگیدلنوشته
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک ESFP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید