ویرگول
ورودثبت نام
حسین خلیلی
حسین خلیلی
خواندن ۶ دقیقه·۷ سال پیش

صندلی گهواره‌ای یا ناشنوایی مُزمن

- نميشنوي ؟ واقعا نميشنوي اين همهمه ي سكوت را ؟ تا به حال خانه اينقدر شلوغ نبوده ! چطور نميشنوي صداي استخوان هاي اين ديوار را كه از فرط سرما خرد ميشوند ؛ يا صداي اين سماور كهنه ! يادش بخير ، مال مادربزرگم بود بچه كه بوديم در حياط خانه شان دنبال هم ميكرديم ؛ خدا ميداند صدايمان تا كجا ها كه نميرفت . چطور صداي اين همه شادي حبس شده در اين سماور را نميشنوي ؟ صداي اين ساعت را چطور ؟ انگار شوخي اش گرفته است ؛ هي زبانش را به سقف دهانش ميچسباند و بعد محكم رهايش ميكند ! تيك ، تاك ، تيك ، تاك . دلم ميخواهد از پنجره پرتش كنم بيرون ولي خب حيف اين هم يادگاري است ! مال دايي است ! در اصل دايي مادرم بود اما ما دايي صدايش ميكرديم ! يادش بخير آن زمان ها هميشه عيد كه ميشد ميرفتيم سراغش ! خانه اش بيرون شهر بود . يك خانه ويلايي با سقف شيرواني آبي رنگ ؛ آرامشي داشت ! دايي هميشه از لاي قرآن اسكناس هاي نو ده توماني به ما عيدي ميداد ! راستش كمي ناراحت ميشديم كه كم است ! خانه كه ميرسيديم غُرش را سر مادر ميزديم كه چرا كم است ؟ مادر هميشه ميگفت بگير بركت است. واقعا بود ! آدم خرافي نيستم اما واقعا بركت بود ؛ اصلا بيخيال حالا كه ديگر اين صحبت ها نيست ! دايي خيلي بلند ميخنديد هنوز صداي خنده هايش از پس اين ساعت به گوشم ميرسد ! تو حتي صداي خنده هاي بلند دايي را هم نميشنوي ؟ آه ، واقعا تاسف بار است ! چشم هايت را بسته اي و دهانت نيمه باز مانده ! خر و پف بدي ميكني ! ميداني چيست ؟ تو حتي صداي خرناس هاي خودت را هم نميشنوي ! صداي مرا كه ميشنوي ؟ بيدار شو ! بيدار شو !

- ها چيه ؟


- ميشنوي صداي غژ غژ اين صندلي گهواره اي را ؟ گوش كن ! غژژژژ غژژژژ ، انگار لب جاده نشسته باشي و گذر ماشين ها را ببيني ! هر ماشين راننده ي خودش را دارد ، سرنشين خودش را دارد ، آري اصلا بهتر است بگوييم هر ماشين داستان خودش را دارد ! جالب نيست ؟


- ديوانه شدي ؟! ولم كن خوابم مي آيد !


- اه ، تو هم كه هميشه خوابت مي آيد !

ديگر آفتاب زده بود ! نور خورشيد از فاصله ي كم بين پرده هاي اتاق به زور خودش را وارد خانه ميكرد ! ديشب خوابم نبرد ،تمام شب روي اين صندلي گهواره اي نشسته بودم و منتظر بودم تا بيدار شود . حرف مهمي را بايد بهش ميزدم . راستش حرف تندي است اما بايد با نهايت ادب واحترام بيانش كنم . آرام پلك هايش را باز كرد و گفت :" سلام عزيزم ! خوب خوابيدي ؟ "

راستش هيچ حسي به كلماتي كه از دهانش خارج ميشد نداشتم ؛ نميدانم چرا گفتم : " آره خوب بود "

گفت ميرم كه صبحانه آماده كنم و بعد از اتاق خارج شد ! نتوانستم حرفم را بزنم ؛ شايد الان وقت مناسبي نبود . با خودم گفتم ، بگذارش براي بعد از صبحانه .

بعد از صبحانه خيلي سريع لباسش را عوض كرد و آماده شد كه برود . پرسيدم كجا ؟ گفت "ميروم سر كار ديگر چقدر حواس پرت شدي ! " واقعا چقدر حواس پرت شده ام ! ازش خواستم چند لحظه صبر كند چون بايد حرف مهمي را بزنم ! خيلي سخت است آخر نميشود اين حرف ها را در نهايت ادب گفت هركارش هم كه بكني بي ادبي است ! شايد كلمات هيچگاه ركيك نباشند اما نوعي گستاخي بي اندازه در كلام تو خواهد بود كه مثل خنجري كند قلب طرف مقابل را ميشكافد ؛ آدمي نيستم كه ناراحتي ديگران را بتوانم تحمل كنم اما در اين مورد شايد راحتي خودم مهم تر است . حس خوبي نيست يك خودخواهي بي اندازه وجودم را فراگرفته اما تا كي ميتوان خودخواه نبود ؟ انسان هميشه موجودي خودخواه است اگر نباشد پيشرفت نميكند اصلا نميتواند زندگي كند ! خوب فكر كنم وجدانم را قانع كردم ! دستهايم را در هم گره كردم و با لحني آرام و موادبانه گفتم : " ميشود خواهش كنم كه ديگر برنگردي ؟ "

خنديد ! يعني چه ؟ چرا اينقدر بلافاصله خنديد ؟ هيچ توجيهي براي اين خنده نميتوانم پيدا كنم ! گفت " شوخي جالبي بود "

آه ، فهميدم كلا موضوع را جدي نگرفته ! ميبيني ؟ اگر خيلي گستاخانه ميگفتم گمشو بيرون اينطور برخورد نميكرد ! شايد پنج دقيقه طول كشيد تا من به او بفهمانم جدي هستم ! گفتم ببين من نميتوانم با آدم بي تفاوت زندگي كنم ! برايش خيلي جاي تعجب داشت ! از نظر او هيچوقت نسبت به من بي تفاوت نبوده ! راست ميگفت اما خوب او توجه را هم بلد نبود تقصير خودش نيست يادش ندادند كه آدم ها در اجزاي ظاهريشان خلاصه نميشوند ! ما ماشين هاي توليد مثل نيستيم ! مطمئنم هرچقدر هم برايش توضيح بدهم نميفهمد ! گفتم از تو بخاطر تمام كارهايي كه در اين يك هفته برايم انجام دادي ممنونم اما ادامه ي اين مسير ممكن نيست ! اين بار شروع كرد به گريه كردن ! اصلا دركش نميكنم ! به طرف در خروج دويد و هنگامي كه در را ميبست گفت " بيمار جنسي عوضي " ...

خواستم بروم برش گردانم و برايش توضيح بدهم چرا اينكار را كردم اما خوب به اين سادگي ها هم نيست پس از روي تنبلي ولش كردم. به اين وضعيت عادت دارم. لباس هايم را ميپوشم؛ پاكت سيگارم را از روي ميز بر ميدارم و همراه يك فندك توي جيب سمت راست پالتويم ميگذارم. كليد ها را از جيب بغل پالتو در مي آورم و توي سوراخ قفل در دوبار ميچرخانم. از پله ها پايين ميروم؛ ميتوانم از پنجره ي راه پله او را ببينم كه گريه كنان به سرعت از اينجا دور ميشود. درب ساختمان را ميبندم ، يقه پالتو را كمي بالا ميدهم و راه ميافتم. پاكت را از جيب سمت راست پالتو بيرون مي آورم و سيگاري روشن ميكنم. از حركت دود سيگار در هوا كه حالا به دليل سرما كمي غليظ تر مينمايد خوشم مي آيد. توي راه دونخي ميكشم ! درب كافه را به آرامي باز ميكنم . با حركت سر سلامي از روي اجبار ميكنم و بعد خودم را روي صندلي دنج ترين ميز كافه ميابم . يك قهوه سفارش ميدهم، سيگارم را از جيب سمت راست پالتو بيرون مي آورم و يك نخ را آتش ميزنم ! قهوه ام را آورد. مشغول نوشيدن ميشوم. چند نفري كه ميشناسمشان وارد ميشوند. از روي ناچاري سري تكان ميدهم تا سلامي كرده باشم . انتظار دارم به همين بسنده كنند اما جلوتر ميآيند و باز مجبور ميشوم با آنها دست بدهم. يكيشان ميپرسد "چرا اينقدر بي روحي ؟ " به اين سوال عادت داشتم درجوابش لبخندي سرد و كاملا مصنوعي تحويل ميدهم ! حالم از خودم بهم ميخورد . باز ميگويد " نه ! جدي پرسيدم " ميگويم نميدانم ! واقعا هم نميدانم ! من بي روح نيستم احساس ميكنم اينها الكي خوشند. دو سه نخي سيگار ميكشم و پول قهوه را حساب ميكنم. هوا كمي سرد تر شده ! مقداري خرت و پرت از سوپرماركت ميخرم! دسته كليد را از جيب بغل پالتو بيرون ميآورم. درب ساختمان را باز ميكنم. از پله ها بالا ميروم. كليد را توي قفل در مياندازم. سه بار خلاف جهت قبلي ميچرخانم . سيگارم را از جيب سمت راست پالتو بيرون مي آورم و روي ميز ميگذارم. لباس هايم را عوض ميكنم. روي صندلي گهواره اي مينشينم. سيگاري آتش ميزنم و گوش ميكنم ! غژژژژ غژژژژ


داستانصندلیناشنواییرابطهاحساسات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید