ویرگول
ورودثبت نام
حسین حق شناس
حسین حق شناس
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

روزانه‌نویسی (فرار از مغزها)

فرار از مغزها
فرار از مغزها


ذهنم روزانه کار می‌کند؛ اما دستانم نه. انگار که دستانم چیزی را از سیاهه‌های ذهن من برنمی‌دارد تا بر سفیدی کاغذ بنشاند. اما باید به ذهن دست‌برد تا به آن دست یافت! لااقل تاکنون برای من اینگونه بوده است که همه‌چیز از ذهنم فراری بوده‌اند و من تلاشی برای اسکان آن‌ها در جایی نمی‌کردم. پس جای ذهنیت من در مغزم نیست!


شاید نون نوشتن، نان روزانه‌ام شود! تلاش می‌کنم تا هر روز هر چیزی که از ذهنم گذری کرد، یقه‌اش را بچسبم تا از چنگ قلمم (البته کیبوردم!) در نرود. حال که می‌خواهم به روزانه نوشتن رو بیاورم، بد نیست که بر جریان سیال ذهنم هم سوار شوم؛ شاید با دستان در حال نوشتنم، پا جای پای بزرگان شعر و ادب مدرن گذاشتم و ویرجینیا وولف درونم را بیدار کردم. به راستی چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد؟


کتاب «به‌سوی فانوس دریایی» نوشته ویرجینیا وولف است. آن را تا آخر نخواندم؛ برایم ملال‌آور بود!
کتاب «به‌سوی فانوس دریایی» نوشته ویرجینیا وولف است. آن را تا آخر نخواندم؛ برایم ملال‌آور بود!


می‌گویند «سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند». به نظرم این همان ایرانی‌شده جریان سیال ذهن است. من فکر می‌کنم این که در دل شما هم چه می‌گذرد مهم است؛ ولی برای منِ نویسنده، آن وقت‌ها که می‌نویسم، مهم نیست! پس بهتر است برداشت خودم را با اضافه‌کردن فقط یک «میمِ مالکیت» به «دلِ» شعر بالا بگویم که شاید قول معروفی هم بشود در آینده (با اجازه هوش مصنوعی البته!). می‌خواهم اینطور به قضیه نگاه کنم که «سخن کز دلم برآید، یحتمل بر دل نشیند». چرا یحتمل؟ چون از دل من تا دل تو فاصله‌ای است به‌نام «تعامل»! حرف هم‌دیگر را نمی‌فهمیم، مگر با تعامل.


سخن کز دلم برآید، یحتمل بر دل نشیند (قول معروف در سال 1503 هجری شمسی)


حالا چگونه با این فاصله از هم، با هم تعامل کنیم؟ راستش خودم هم دقیق نمی‌دانم. ولی باتکیه بر مطالعات و مُباحثاتم، می‌توانم بگویم مقدمه تعامل، تفاهم یا به قول بلاد غرب Communication است. حالا چگونه اجتماع یا همان کامیونیتی (Community) به‌وجود بیاوریم که در آن کامیونیکیشن داشته باشیم؟ ساده است. چیز زیادی لازم ندارد؛ فقط لازمه‌اش این است که بفهمیم؛ یعنی قدرت فهمیدن داشته باشیم. چگونه بفهمیم؟ با مطالعه، مباحثه، فکرکردن و عمیق‌شدن. اگر به این نقطه رسیدیم، می‌توانیم ادعا کنیم که می‌توانیم با همدیگر تفاهم داشته باشیم و کامیونیتی تشکیل دهیم.

و کیست آن کس که نداند، تشکیل Community (اجتماع)، مقدمه تشکیل Society (جامعه) است؟


کمی خسته شدم، ادامه‌اش را اگر یادم ماند، بعداً می‌نویسم.

روزانه نویسیذهنجریان سیال ذهنویرجینیا وولفنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید