Ehsan Hosseininasab
Ehsan Hosseininasab
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بیا با هم پیر شیم


مــراد جهانشاهی رفیق بابا بود. اینطوری که با بابا از قبل ازدواج رفیق بود. سال‌های مجردی بابا با هم سفر می‌رفتند: مشهد، شمال، بندرلنگه. مشهد می‌رفتند زیارت، شمال می‌رفتند خوشگذرانی و زمستان‌ها می‌رفتند بندرلنگه، جنس می‌آوردند تهران و می‌فروختند.

بابا ازدواج که کرد مرادجهانشاهی را رها نکرد؛ بودند با پدرم و مادرم. سه‌تایی سفر می‌رفتند: مشهد، شمال. دیگر بندرلنگه نمی‌رفتند جنس بیاورند. بابا شغلش را عوض کرده بود؛ تولیدی داشت. توی کارگاهش قاشق و چنگال استیل تولید می‌کرد. تولیداتش را با مراد می‌برد بازار، می‌فروخت. اوضاع‌شان بهتر شده بود. من هنوز به دنیا نیامده بودم و بابا یک انقلاب، یک جنگ و یک ازدواج را کنار مراد جهانشاهی از سرگذرانده بود.

من که به دنیا آمدم، میانه‌ی دهه‌ی شصت، بابا با آقامراد آمد بیمارستان هزارتخت‌خوابی دنبال من و مامان. من بعد از بابا و مامان و پرستاری که بغلم کرده بود، اولین موجود زنده‌ای که دیدم مرادجهانشاهی بود. مراد همیشه بود، همه‌جا بود. آنقدر بود که من بزرگ شدم و بابا و او پیر شدند. پشت لب من سبز شد، موهای سفید لای موهای یک‌دست مشکی بابا درآمد و مرادجهانشاهی سینه‌اش به خس‌خس افتاد؛ کُند شد، سخت راه رفت، نفسش به شماره افتاد. مراد پیر شده بود.‌

بابا یک روز از دست مراد خسته شد؛ کم آورد. مراد جهانشاهی دیگر نمی‌توانست پابه‌پای بابا بیاید. زانوهای پیرِ بابا قوت دویدن داشتند هنوز، اما آقامراد جهانشاهی دیگر حتی راه نمی‌رفت. سخت می‌توانست از یک چهارراه به چهارراهی دیگر برود؛ بدون بابا؟ هرگز. بابا هم پیر شده بود آخر؛ دیگر نمی‌توانست زیر بال و پر رفیقش را بگیرد. رفاقت‌شان بعد از سی و چهار سال داشت به پایان راه می‌رسید. به آنجا که بابا راه خودش را برود و آقامراد هم... بالاخره خودش راهی برای باقی زندگی‌اش پیدا کند.

بابا اما به رفاقتش با آقامراد خیانت نکرد. مراد را سرپیری، وقت از کارافتادگی، برد طالقان در باغ میراث پدری، تا پیرمرد سال‌های آخر را در آن گوشه گذشته را دوره کند. هرچه بود، باغ طالقان بهتر از گورستان بود. دیروز، عکسی از مراد جهانشاهی گوشه‌ی باغ طالقان دیدم که همچنان توی باغ خرناسه‌ی خاموشی می‌کشید. عکس را به بابا نشان دادم؛ ازش پرسیدم «چرا این پیکان اوراقی رو به یکی از اوراقچیا نمی‌فروشی؟» بابا اخم‌هایش را کرد توی هم. چیزی نگفت. سکوت تلخ زهرداری کرد. آن پیکان خسته‌ی خاموش در گوشه باغ طالقان، سی و چهار سال رفیق بابا بود؛ رفیقی قدیمی که با بابا پیر شده بود، جلوی چشم بابا پیر شده بود، برای بابا پیر شده بود و بابا قصد نداشت رفیق پیرمردش را بسپارد به گورستانِ ماشین‌های از رده‌خارج. این، نفی خودش بود شاید، نفی گذشته‌اش؛ نفی روزگارِ سپری‌شده‌اش. بعد... هیچ!حرفم را پس گرفتم.


عکس، تزئینی است و خانم یاسمن محمد آن را گرفته است.

گذشتهآدمهاپیکان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید