این متن حاوی مطالب خشونتآمیزی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.
تری کافی وقتی به پسرش تایلر که بر روی تاب جلوی خانهش در حال بازی کردن بود، نگاه میکرد، میدانست که تصمیم درستی برای خرید این خانه گرفته است. خانهای دو طبقه که در ۶۰ کیلومتری دالاس در شهر کوچک آلبار واقع شده بود. تری برای اولین بار از تامی گستون شنیده بود که این خانه برای فروش گذاشته شده است. او بیدرنگ خانه را خرید و خانوادهی پنج نفرهی آنها به سرعت با فضای جدید خو گرفتند. این جابهجایی آنها را به کلیسای خانوادگیشان، کلیسای باپتیست معجزهی ایمان، نیز نزدیکتر کرده بود. تری و همسرش پنی در طبقهی پایین خانه میخوابیدند در حالی که فرزندان آنها، ارن، متیو و تایلر در طبقهی بالا بودند که باعث میشد تمام اعضای خانواده فضا و حریم خصوصی داشته باشند. بچهها مدرسه نمیرفتند و پنی در خانه مسئول آموزش آنها شده بود.
تری ساعات طولانی را به کارش که رساندن وسایل پزشکی به مردم در خانههایشان بود اختصاص میداد. اکثر اوقات هنگامی که به خانه بازمیگشت دخترش ارن با بغل کردن او به استقبالش میرفت و در مورد روزش از او میپرسید. همسرش نیز هر شب مقابل در میایستاد و با بوسهای از او استقبال میکرد. زندگی تری رویایی بود.
تری و و پنی در ۱۹۸۹ در کلیسا با هم آشنا شده بودند. یک هفته بعد برای اولین بار بیرون قرار گذاشتند و هشت ماه بعد با هم ازدواج کردند. آنها چیزی بیشتر از بنا کردن یک خانواده نمیخواستند. این خواسته آنها هنگامی برآورده شد که در جولای ۱۹۹۱ اولین دخترشان ارن به دنیا آمد. در ژوئن ۱۹۹۴ با به دنیا آمدن پسرشان متیو این خانواده بزرگتر از پیش شد. پنج سال بعد در آپریل ۱۹۹۹ پسر دیگری به دنیا آمد که نامش را تایلر گذاشتند. پیش از تولد فرزندانش، تری در کلیسا بیشتر زمانش را صرف جوانان و نوجوانان میکرد، اما احساس میکرد که باید کارهای مهمتری انجام دهد. برای همین او شروع به مطالعه کرد تا کاهن (minister) شود، با این هدف که پس از رهبر کلیسا (pastor) یا evangelist شدن بتواند کلام خدا را به گوش همه برساند.
بر خلاف تری، همسرش پنی زمان بیشتری را در گروه موسیقی کلیسا (gospel band) به نواختن پیانو میگذراند. علاوه بر این، او در کلیساهای دیگر نیز پیانو مینواخت و با دوست خانوادگیشان تامی گستون نیز آلبوم ضبط میکرد. همچنین وقت آزادش را با رساندن غذا به افراد پیر یا مریض پر میکرد.
فرزندان خانوادهی کافی بسیار با یکدیگر فرق میکردند. کوچکترین فرزند خانواده، تایلر، خجالتی و ماجراجو بود. او چیزی بیشتر از پریدن در حوضچهی حیاطشان را دوست نداشت. متیو اما پسر درشتاندام و مهربانی بود که علاقهی زیادی به نواختن گیتار و هارمونیکا داشت. ارن نیز، بزرگترین فرزند خانواده بود که موهای طلایی و چشمان درخشان مادرش را به ارث برده بود. او حضورش را در کلیسا با صدای بلند اما رسایش به گوش همه میرساند. رهبر کلیسا به شوخی گفته بود که اگر پنج نفر با صدای ارن میداشت میتوانست هر یکشنبه تمام کلیسا را پر کند. هر جایی که او میرفت، پسرهایی نیز به دنبالش میرفتند، تا حدی که آنها تنها برای دیدن او در کلیسا حاضر میشدند. پدرش به او گفته بود که صدایش آنقدر زیباست که دوست دارد ارن در مراسم ختمش آواز بخواند. این خانواده سال ۲۰۰۷ را با اشتیاق فراوان برای آینده به پایان برد.
در ابتدای سال جدید، چیزی نمانده بود که مطالعات تری برای رسیدن به آرزویش یعنی کاهن شدن به پایان برسد. فرزندان او به خوبی درسهایشان را میخوانند. ارن ۱۶ ساله در یک کمپ جوانان شرکت کرده بود که به عنوان عضو با بیشترین شانس موفقیت و همچنین دوست داشتنیترین فرد کمپ معرفی شد.
در این هنگام چارلی ویلکنسون ۱۸ ساله وارد داستان شد. او در یک فستفود مشغول به کار بود تا کمی مستقل شود. هنگامی که برای اولین بار ارن را به عنوان خدمتکار این فستفود دید در لحظه عاشقش شد. توجه ارن نیز به چارلی معطوف شد و آرام آرام دوستی بین این دو شکل گرفت. پس از مدتی چارلی جرات این را پیدا کرد که در اوقات استراحت ارن سری به او بزند. چند هفته بعد، تمام شجاعتش را جمع کرد و از ارن خواست که با او بیرون برود. ارن، که دوستانش او را دختری سادهلوح و بیتجربه میدانستند، با خوشحالی شمارهش را به چارلی داد. این سرآغازی بر قرارهایی عاشقانه شد. با اینکه ارن تجربههای مشابهی در گذشته داشت، اما این جدیترین آنها محسوب میشد. داستان عاشقانهی آنها با تماسهای تلفنی طولانی ادامه پیدا کرد. سپس چارلی بعد از مدرسه به خانهی کافیها میرفت. حضور دائمی او در خانه تری را خشمگین میکرد چرا که به نظرش او آدم بیادب و پررویی بود. هر چند پنی سعی میکرد به تری اطمینان ببخشد که چارلی پسر خوبی است که احتمالا به آنها آسیبی نخواهد رساند. با این وجود موافق بود که باید حواسشان به این زوج جوان باشد.
در همین روزها بود که ارن از خانوادهش خواست تا او را در یک دبیرستان ثبتنام کنند تا هم بتواند با همسن و سالهای خودش وقت بگذارند و هم دوستهایی پیدا کند. پنی و تری موافقت کردند با این امید که این جابهجایی او را از چارلی دور خواهد کرد، بخصوص الان که به نظر میرسد چارلی تمام وقت خالیش را با ارن میگذراند. او در دبیرستان rains ثبتنام کرد. چیزی که تری و پنی دیر متوجهش شدند این بود که چارلی هم در همان دبیرستان درس میخواند. چارلی و ارن از دیگر دانشآموزان فاصله گرفتند و به یک زوج جدانشدنی در مدرسه تبدیل شدند. حتی گاهی اوقات در زمان استراحت موقع ناهار به وانت (pickup truck) قدیمی چارلی میرفتند.
همچنین چارلی به کلیسای خانوادگی کافیها پیوست. این زوج همیشه در هنگام سرویسهای کلیسا دست یکدیگر را میگرفتند. در کلیسا به پدر و مادر ارن گفته بودند که ارن در رابطهی خوبی نیست. تری هم نگران بود. دوستان چارلی نیز متوجه شده بودند که چقدر رابطهش با ارن، او را عوض کرده بود. او بیوقفه در مورد عشقش به ارن لاف میزد. ارن نمیتوانست درک کند که چرا والدینش با این رابطه موافق نبودند، چارلی کمی بیپروا و عصبی بود اما اکثر اوقات خوب رفتار میکرد. حتی در مدرسه هم، غیر از یک بار که در کلاس از او خواسته بودند کلاه گاو چرانیش را بردارد، او مشکل دیگری در مدرسه ایجاد نکرده بود.
یک روز چارلی و ارن برای ناهار به بیرون رفتند. در مسیر بازگشت، چارلی در جایی از مسیر ماشینش را نگه داشت و از ارن خواست که از ماشین پیاده شود. در یک جادهی بیابانی، چارلی بر روی یک زانو نشست و یک حلقهی گران قیمت را که زمانی حلقهی نامزدی مادربزرگش بود، به نشانهی دوستی به ارن داد و قول داد که همیشه برای ارن خواهد ماند. چارلی با اینکه به صورت رسمی از ارن خواستگاری نکرده بود، با این کار نشان داد که میخواهد در وقت مناسب از وی خواستگاری کند. ارن هم حلقه را پذیرفت. او همان شب در کلیسا، با افتخار، حلقه را به دوستانش نشان میداد. تری که متوجه این موضوع شده بود بسیار از این حرکت چارلی عصبانی شد و تصمیم گرفت به صورت جدی با چارلی صحبت کند. چارلی نیز پذیرفت که همان شب به خانهی آنها برود.
آن شب، تری میخواست قوانینی را وضع کند. تری، پنی، ارن و چارلی دور میز ناهارخوری نشستند: چارلی دیگر اجازه نداشت هر شب به دیدن ارن برود، در عوض آن میتوانست یک بار در هفته او را ببیند که در آن صورت هم باید پیش از ۹ شب خانه را ترک میگفت. با توجه به اینکه این دو هر روز در مدرسه یکدیگر را میدیدند، از نظر والدین ارن، این درخواستی منطقی و عادلانه بود. چارلی و ارن با اینکه از این قانون خوشحال نبودند، آن را پذیرفتند. برای مدت کوتاهی همه چیز در خانهی کافیها به وضع طبیعی خود بازگشته بود. چارلی به دیدن ارن در کلیسا ادامه داد و حتی یک شب این دو با هم بخشی از آواز مخصوص کلیسا را خواندند.
تری و پنی اما، متوجه تغییرات اساسی در ارن شدند. به نظر میرسید که علاقهای به ارتباط با دیگران نداشت، پرخاشگر شده بود و توجهی به ظاهرش نمیکرد. او بدون آرایش یا درست کردن موهایش از خانه خارج میشد که موضوعی بسیار غیرعادی برای ارن بود. همچنین وقتی چارلی در خانهی کافیها بود، تنش نیز همواره وجود داشت.
خانوادهی کافی کامپیوتر شخصی نداشت برای همین هروقت نیاز بود که به اینترنت دسترسی داشته باشند، متکی به کامپیوترهای عمومی یا دوستانشان بودند. یک روز پنی در کتابخانه صفحهی مایاسپیس (mySpace) چارلی را جستوجو کرد. چیزی که دید، او را وحشتزده کرد.
پنی در حالی که اشک میریخت با تری تماس گرفت. تری آنچه را انجام میداد رها کرد تا به همسرش در کتابخانه بپیوندد. چیزی که پنی را نگران کرده بود، نظری بر روی یکی از پستهای چارلی بود که نوشته بود چارلی «دوستدختر فاحشهاش» را برای آخر هفته به خانه بیاورد تا مست شوند و سکس داشته باشند. همان شب تری و پنی موضوع صفحهی مایاسپیس را پیش کشیدند. در حالی که ارن سرش را خم کرده و به زمین خیره شده بود، تری به او گفت که اجازه ندارد دوباره چارلی را ببیند. همچنین ادامه داد که وقتی ۱۸ سالش شد آزاد است که تصمیمات خودش را بگیرد، اما در این حین پدرش حواسش خواهد بود تا کارهایی را که به نظر او درست است انجام دهد. ارن در حالی که گریه میکرد گفت که مدت زیادی بوده که میخواسته رابطهاش را با چارلی تمام کند، اما نمیدانسته که چگونه میتواند این کار را انجام دهد. دیرتر همان شب، پس از پایان مراسم کلیسا، ارن رابطهش را با چارلی به اتمام رساند. به توصیهی پدرش او این کار را در یک مکان عمومی انجام داد تا اگر چارلی کنترلش را از دست داد نتواند به ارن آسیبی وارد کند. چارلی وقتی متوجه موضوع شد، با عصبانیت در ماشین را بهم کوبید و در حالی که صدای جیغ لاستیکهایش بلند شده بود کلیسا را ترک کرد.
دو روز بعد از این اتفاق، تری خسته و کوفته، پس از ۱۴ ساعت کار، از مسیر شنی در حال بازگشت به خانه بود. در هنگام شام، تری به دلیل خستگی زیاد کمی غذا روی میز ریخت که باعث خندهی متیو و تایلر شد. او پس از تمیز کردن این خرابکاری، پسرهایش را قلقلک داد که به یک کشتی بدل شد. ارن، که پس از تمام کردن رابطه خوشحالتر به نظر میرسید، نیز به آنها اضافه شد تا کشتی به یک جنگ بالشی تبدیل شود. پس از آن تری تمام فرزندانش را بوسید و به اتاق خواب رفت تا بخوابد.
در حدود پنج صبح، همسایهی تری، تامی سروصدایی شنید. صدای خفه و آهستهای بود که به تدریج پیوسته و بلند شده بود. این سروصدا باعث شد تامی از خواب بیدار شود تا منشا صدا را پیدا کند. تامی در جلویی خانه را باز کرد. افتاده بر روی ایوان جلوی خانهش، تری کافی بود که در تمام این مدت با ساعدش به در میکوبیده. با اینکه هوا به شدت سرد بود، تری تنها یک تیشرت، یک پیژامه و یک لنگه جوراب خیس به تن داشت. بدنش آنچنان به خاک و خون کشیده شده بود که نمیشد تشخیص داد خونریزی از کجاست. او به تامی گفت که به خانوادهی او شلیک شده است و خانهش به آتش کشیده شده. او تنها کسی است که از این مهلکه جان سالم به در برده.
تامی و هلن، تری را به داخل خانه آوردند و سپس با پلیس تماس گرفتند. گرمای خانه باعث شده بود تا بیحسی بدن تری برطرف شود و درد تمام بدنش را فرا بگیرد. هنگامی که میخواستند تری را با آمبولانس به بیمارستان انتقال دهند، او کارآگاه ریچارد آلموند را دید که از ادارهی پلیس آمده بود. با آخرین جانی که برایش باقی مانده بود، تری به کارآگاه گفت که فکر نمیکند جان سالم به در ببرد.
پس از مهار آتش، آتشنشانها آنچه را که فکر میکردند باقیماندهی بدن پنی، تایلر، متیو و ارن باشد یافتند. استخوانهای آنها برای آزمایش فرستاده شد.
در مراسم یکشنبهی کلیسای معجزهی ایمان، در حالی که اعضای کلیسا برای این خانواده اشک میریختند، رهبر کلیسا، تاد مکیهی، در مورد این حادثه صحبت کرد: «اگر من جای تری میبودم، فکر میکنم که هیچوقت قادر نبودم از خانه خارج شوم. اما خدا دلیلی برای زندگی تری دارد. خدا به او توان خروج از خانه را داده است.» با این وجود پرسشی در مورد آن شب وجود داشت، به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
از: