ویرگول
ورودثبت نام
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینیمن حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینی
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

فانوس 🏮

از کودکی دختری حساس بودم، در یک خانواده ی پر جمعیت زندگی کردم و بزرگ شدم. در کودکی برای خودم مردی بودم! برعکس هم سن و سال های خودم، جوراب های مشکی و قهوه ای می پوشیدم و از پوشیدنشان خوشحال بودم! و بزرگترها تعجب میکردند! البته هنوز بچگی ام را داشتم! لباس های رنگ روشن هم دوست داشتم! مثل آن لباس پرنسسی نارنجی با تورهای زردی که داشت! یا آن شلوار سبز چمنی ام با کمربند قرمزش! گُل سر هایی رنگارنگ که هرکدام طوری روی مو هایم دلبری میکردند! بزرگترهایی که حداقل سنشان از من 30 سال بزرگتر بود، وقتی جلوی چشمانم ظاهر می شدند تنها چیزی که میدیدم پاهایشان بود، مگراینکه مرا بغل بکنند و فکر کنند شکلک هایی بامزه در می آورند تا بخندم! ولی من بیشتر ازشان میترسیدم! با آن دماغ های دراز و بلند و کوتاهشان و چشم های از حدقه درآمده! شما را نمیدانم ولی من تا 5 سالگی گودزیلا صدایشان میکردم!! مادرم مرا برای این کارم سرزنش میکرد و باعث می شد گوله های اشکی که برای مواقع ضروری در چشمانم ذخیره شان کرده بودم، بیرون بریزند. با این کار دل مادرم نرم تر می شد و سعی می کرد با در آغوش گرفتنم، آرامم کند... از دست این آغوش های مادرانه که از بس آرامم می کرد، با صورتی خیس از اشک خوابم می برد...

بزرگ و بزرگ تر شدم تا به جایی رسیدم که آماده ی معرفی کردن خود واقعیم به دیگران شدم: من دختری هستم اهل منطقه ای گرم و پر جنب و جوش. دوران بچگی روی سر پدرم شکر می ریختم و بواشکی مادرم را می ترساندم! من دختری با هزاران احساس رنگارنگ هستم و از نشان دادن هیچکدام از آنها احساس شرم نمیکنم. به خدا دعوتنامه فرستادم تا همیشه در حافطه ی پر رنگ من باشد و او هم دعوت مرا پذبرفت! یادم است روزی که این را فهمیدم بال درآوردم!....

- بیرون بیا! احساس میکنم دریای ذهنت مواج است! خیلی وقت است محو منظره ی افکارت هستی!

- آه.. بله!

مادرم بود... لیوان آب را به دستم داد و رفت تا وسایل پیک نیک را آماده کند. راستی! فانوس کجاست؟ هنوز نتوانستم صاحبش را پیدا کنم... می دانید از چه حرف میزنم؟

روزی در جنگل بودم. نوجوانی بودم که دوست داشت در کنار حیوان ها باشد! خورشید در حال غروب بود. داشتم با سنجاب ها بازی می کردم؛ ناگهان کسی را دیدم که با سرعت زیاد میدوید. شنلی تمام بدن و کلاهش صورتش را پوشانده بود. نمیدانم چرا انقدر عجله داشت. فانوسش از دستش افتاد و به سرعت در حال ناپدیدن بود... تصمیم گرفتم دنیالش بروم. هوا در حال تاریک شدن بود. دیدم زنی زیبا با فانوسی روشن به سمتم می آید! فانوس مرا روشن کرد و رفت! من فقط محو زیبایی آن زن بودم..! صدایش زدم، ایستاد : "خانم، شما کسی که می دوید را دیدید؟" گفت: "نه، اما اینجا خانه ای است که هرکس هرچند وقت میخواهد میتواند آنجا بماند! جای امن و عالی ای است! حتماً آنجا رفته.." لبخندی زد و به راهش ادامه داد... دنبالش به راه افتادم... مدتی نگذشت تا آن خانه را پیدا کردم! خانه ی عجیبی بود! ایستادم تا خوب، نگاهش کنم. خانه ای نورانی! تا حالا همچین خانه ای ندیده بودم! منظره ی زیبایی بود! نور ماه به آن خانه می خورد و تو هرچه میدیدی در نور بود! انگار نوری بغیر از نور ماه، در اوج بیکران آسمان، پشت تک درختی که در آنجا بود، آن خانه را می دید! مثل سرچشمه ای از نور! انوار زیبا و فوق العاده ای به آن خانه می تابید! طوری نورانی بود که هرگز نمیتوانستی خاموشی اش را تصور کنی.

ناگهان متوجه شدم فانوس در دستم به سمت خانه تکان می خورد! مثل بچه ها دستم را میکشد تا به سمت آن خانه برود. آن فانوس مرا درون خانه ی نورانی برد... وقتی داخل خانه شدم و آنهمه زیبایی های حیرت انگیز را دیدم، از فرط شگفت زدگی، پاهایم سست شد و به زمین افتادم. یکی از اهالی خانه، کمکم کرد تا بتوانم بنشینم... در آن خانه عشق و نور به هم پیچیده شده بود! کمی آب خوردم و خواستم بی سر و صدا از آنجا بیرون بیایم.. با اینکه در آن خانه از آنهمه شگفتی لذت میبردم! از نگاه های قشنگ و معصومانه ی اهالی آن خانه به همدیگر، از بچه های شیطونی که با هم بازی می کردند و میخندیدند، از غذا های رنگارنگ و خوش بویی که میخوردند... کمی غذا و آب خوردم تا برای برگشتنم انرژی داشته باشم... دوست نداشتم از آن خانه بروم اما نمیتوانستم. خانواده ام نگران می شدند. وقتی به خانه رسیدم، و آماده ی خواب شدم، فانوس را در دستانم گرفتم، خوب براندازش کردم، تمیزش کردم و چلوی چشمم گذاشتم. و خاطره ی آن شبم را در ذهنم مرور کردم...

هنوز هم دنبال صاحب فانوس هستم... یعنی صاحب فانوس که میتواند باشد؟

احساس شرمخانهفانوسداستان کوتاهنویسندگی
۳
۱
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینی
من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید