شمعدونی
شمعدونی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

صفحه برفکی دنیای من

به این فکر می کنم که زندگی چقدر بی معناست. لحظه ای فکر می کنی دنیا دیگر به آخر رسیده است و گره های زندگیت چنان سخت به هم پیچیده اند که فکر میکنی توان باز کردنشان را نداری. شاید باید قدمی به عقب برداری. نه یک قدم، بلکه آنقدر دور شوی که هر چه که به آن فکر می کرده ای در نظرت شبیه به یک نقطه شود. نقطه ای در این صفحه برفکی دنیا. شاید بپرسید چرا برفکی؟ فکر می کنم همه چیز در این زندگی خیلی اتفاقی است. لحظه ای فکر می کنی که خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و لحظه ای دیگر بدبخت ترین آدم. روزی از خواب بیدار می شوی و می بینی حوصله هیچ کاری را نداری. فقط میخواهی پتو را بکشی روی سرت و دوباره به خواب روی. بعضی روزها هم آنقدر انرژی داری که بالاترین دوز مورفین هم برای آرام کردنت کافی نیست. ناگهان اتفاقی در زندگیت می افتد که هیچ گاه فکرش را هم نمی کردی. با کسی آشنا می شوی که مسیرت را برای همیشه عوض می کند یا زبانم لال یکی از عزیزانت می میرد. آیا این تو هستی که تصمیم می گیری؟ یا فقط تماشاگر اتفاقاتی هستی که در زندگیت می افتند؟ همه مان، یا لااقل من، تنها در حال تماشا کردن صفحه برفکی ای هستیم که جلوی چشمانمان پخش می شود. دنیایی همانقدر غیر قابل پیش بینی و کسالت بار.

با اینهمه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان

زیر لب شعر سید علی صالحی را زمزمه می کنم. "عمری اگر باقی بود". شاید همین فردا دیگر زنده نباشم. می دانم، آنقدر این جمله را شنیده ایم که با شنیدن دوباره اش حالت تهوع بهمان دست می دهد. اما بعضی جملات هستند که هر چه قدر هم تکرار بکنی کم است. آدم انگار یادش می رود. نیاز دارد به خودش یادآوری کند. خودم را در مجلس ختم خودم تصور می کنم. ترسناک است. باور کردنی نیست. چه کسی برای از دست دادن من گریه می کند؟ فقط گریه های مادرم را می بینم. غیر از آن هر چه باشد پوچ و تو خالی است. منظورم این است که شاید کسی بغضی بکند یا حتی خدایی نکرده قطره ای اشک بریزد، اما تا کی؟ تا کی برای ندیدن تو اشک می ریزد؟ خیلی زود فراموش می کند. مجبور است. او نیز مجبور است "از کنار زندگی بگذرد". از کنار زندگی گذشتن یعنی غصه چیزی را خوردن که در واقعیت وجود ندارد. غصه اتفاقاتی که در گذشته برایت افتاده اند. حسرت بعضی چیزها. هر کسی حسرت چیزی را می خورد. کاش می توانستم باز هم مادرم را ببینم و از این دست چیزها. از کنار زندگی گذشتن یعنی اینکه در مکان یا زمانی، غیر از آنکه در آن هستی، حضور داشته باشی. نمی خواهی تن بدهی. شاید هم به معنی این است که توانایی مواجهه با زندگی و طوفان هایی که هر لحظه در انتظارت هستند را نداری. با قدم هایی شمرده فقط سعی می کنی دوام بیاوری. دل را به دریا نمیزنی. از دور زندگی را تماشا می کنی. در لحظات زندگی دیگران دنبالش می گردی.

می نویسم و می نویسم، فکر می کنم و فکر می کنم، و به جایی نمی رسم. آب در هاون می کوبم. حرف هایم پر از تناقض است. گره، گره، گره. باز نمی شود این لعنتی.

زندگیدلنوشتهفلسفهمعنی زندگیپوچی
قطره ای در دریای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید