- هنوز بعد از گذشت پنج سال از رابطه مون، گاه و بیگاه، خوابش رو می بینم.
- چه جور خوابی؟
برای لحظاتی مکث کردم. چشم هایش درشت شده بودند و منتظر بود جوابم را بشنود. ادامه دادم:
- خیلی موقع ها وقتی از خواب بیدار میشم، چیزی از خوابی که دیدم به یاد ندارم. فقط میدونم که تو خواب دیدمش. هر چه قدر تلاش می کنم که چیزی یادم بیاد، فایده ای نداره. اما همیشه وقتی از خواب بیدار میشم، احساس عجیبی دارم. نمیدونم چطور بگم؛ انگار که توی یک صحرای خیلی بزرگ گیر افتاده باشم و هر چه قدر میگردم دنبالش، پیداش نمی کنم. قلبم تندتر از همیشه میزنه؛ اما همزمان درد شدیدی رو توی سینهم حس میکنم. هم توی بهشتم و هم توی قعر جهنم دارم میسوزم.
مکث کوتاهی کردم و بعد ادامه دادم:
- همینکه از خواب بیدار میشم، اگه چیزی یادم مونده باشه، میرم دفترم رو برمیدارم و هر چیزی که یادم بیاد رو می نویسم. میترسم اون لحظه ای که بین ما بوجود اومد رو برای همیشه فراموش کنم. میخوای یکیش رو برات بخونم؟
دستش را گذاشت زیر چانه اش و گفت:
- آره حتما. دوست دارم بشنوم.
دفترم را از توی کوله پشتی ام در آوردم و آخرین خوابی که دیده بودم را برای او تعریف کردم:
- توی خونه ای بودم با سقف هایی بلند که تعداد خیلی زیادی اتاق داشت. نمی دیدمش؛ اما میتونستم بفهمم که اون هم توی خونه حضور داره. نمیدونم چطور بگم؛ حتی گاهی صداش رو می شنیدم. تلاش می کردم بفهمم صدا از کدوم سمت میاد؛ اما صدا اونقدر آروم بود که نمیتونستم سر در بیارم. مدام از این اتاق به اون اتاق میرفتم تا بلکه پیداش کنم. کل خونه رو زیر و رو کردم. تمام اتاق ها رو گشتم. با صدایی بلند اسمش رو فریاد میزدم؛ اما فقط صدای خودم رو می شنیدم که توی اتاق می پیچید. نبود که نبود. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
سکوت کردیم. سرش را برگردانده بود و به تابلوهای روی دیوار نگاه می کرد. می توانستم بفهمم گیج شده. نگاه سردرگمی داشت. رو کرد به من و گفت:
- علی، تو هنوز جوونی. تا کی میخوای توی خیالاتت زندگی کنی؟ باید فراموشش کنی. چیزی که زیاده دختر! این دفترت رو هم بنداز توی سطل آشغال.
چیزی که میگفت حقیقت داشت. روزها می گذشتند اما من هنوز جایی، در گذشته ای خیلی دور، زندگی می کردم. نمی توانستم رهایش کنم. دستم را روی صورتم کشیدم و گفتم:
- نمیدونم؛ دست خودم نیست. نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم. تو درست میگی. امیدوارم بالاخره این خواب ها دست از سرم بردارن.