شمعدونی
شمعدونی
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

روزهای شوم

دوست داشتم بتوانم چیزی بنویسم که لبخندی بر لبانت بنشاند. دوست داشتم آوازی سر دهم که گوش هایت را نوازش کند. دوست داشتم شب ها برایت لالایی بخوانم و به خواب رفتنت را تماشا کنم. می خواستم با تو به ناکجا سفر کنم. دریغا، که هر چه می نویسم، سراسر رنج است. دنیا پر از مصیبت است عزیز من. مرا سرزنش نکن. به برگ ها بگو نریزند. بگو دیگر باران نیاید. بگو بیابان ها همه سرسبز شوند. بگو این زمستان تمام شود. من طاقت اینها را ندارم عزیز من. من کسان زیادی را از دست داده ام. به من بگو، مادربزرگم کجاست؟ بگو که می توانم دوباره ببینمش. می خواهم خانه ام را به او نشان دهم. می خواهم ببیند برای خودم مردی شده ام. می خواهم ببیند دیگر آن بچه ترسو نیستم. عزیز من، من هر شب به آسمان نگاه می کنم. مدت هاست یک ستاره هم ندیده ام. انگار آسمان هم با ما سر جنگ دارد. قلبم تندتر از همیشه می زند. دوست داشتم برایت خبری خوش بیاورم. نمیتوانم عزیز من!

دلنوشتهمادربزرگدوست
قطره ای در دریای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید