ویرگول
ورودثبت نام
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوهباوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

احساس بی‌ارزشی اذیت می‌کند، وگرنه نمی‌نوشتم.

چند هفته… نه، چند ماه… نه، چند سال… که چه بگویم، یک عمر است احساس بی‌ارزشی می‌کنم. احساس می‌کنم آدم مفیدی نیستم، آدم بی‌مصرفی‌ام.

حالا که چند خطی می‌نویسم، اگر نتوانم از خودم، از درونم، از چیزهایی که در ذهنم می‌گذرد بنویسم، پس چه فایده دارد این نوشتن؟ بیایم تحلیل سیاسی بنویسم که مثلاً برود توی پست‌های منتخب؟ خب چند بار هم رفت… چه بهره‌ی مادی و معنوی داشت؟ هیچ.

من با خودم درگیرم. با خودم و دنیای ذهنی خودم که جز خودم کسی درکش نمی‌کند… و نباید هم بکند. چون نه من آن‌ها هستم و نه آن‌ها من هستند.

اگر بخواهم ساده بگویم، از نوجوانی احساس می‌کردم خیلی چیزها را نمی‌دانم، خیلی کارها را بلد نیستم. خیلی از سؤال‌هایی که همه جوابش را می‌دانستند، برای من مجهول بود.

مثلاً اوایل که تازه بلوتوث آمده بود و مردم با گوشی‌هایشان بلوتوث می‌کردند، من در ذهنم می‌پرسیدم «بلوتوث چیه؟» چون نه گوشی موبایل داشتم و نه حتی اسمش را درست تلفظ می‌کردم.

اعتماد به نفسم پایین بود. یادم است مشاوره می‌رفتم. یک‌بار جلوی مشاور به‌جای بلوتوث گفتم «فلوکوس» و او گفت: «چی می‌گی؟» بعد فهمید منظورم بلوتوث است و برایم توضیح داد.

الان که به آن زمان نگاه می‌کنم، می‌بینم از آن موقع تا حالا هزار چیز یاد گرفته‌ام. اما آیا حالا احساس ارزشمندی می‌کنم؟ نه. همان آدم بی‌ارزش سابقم.

زمان مدرسه وقتی بچه‌ها از خواننده‌های خارج‌نشین می‌گفتند، من چون نه ماهواره داشتم، نه اهل آهنگ بودم، افسرده و مذهبی و درگیر خودم بودم. اسم خواننده‌ها را نمی‌دانستم و همین باعث می‌شد خودم را سرزنش کنم.

بعدها که اسمشان را یاد گرفتم، چه شد؟ هیچ. باز هم همان احساس بی‌ارزشی.

بارها به خاطر همین افکار مشاوره رفتم؛ آن زمان که هنوز می‌شد پول مشاور داد. حالا کارم شده مشاوره با «چت جی‌پی‌تی»…

این افکار بچگانه هر چه بود، گذشت. گذشته هر چه بود، گذشت… به درک.

اما تازگی هم توان کارگری برای مردم را ندارم. هفت ساعت آب قنات می‌گیرم، دو تکه زمین بی‌مقدار را بیل می‌زنم.

هفت تا گوسفند دارم، خودم می‌برمشان چرا. آن هم نه جای دور؛ فقط دور خانه. نه رانندگی بلدم، نه گواهینامه دارم؛ معافیت اعصاب و روان دارم و گواهینامه نمی‌دهند. نه می‌توانم گله ببرم و گوسفند زیاد نگه دارم.

خلاصه اختلال دوقطبی کنترل‌شده، اما اذیت می‌کند. بازم احساس بی‌ارزشی دارم.

همان جمله‌ی لعنتی توی سرم می‌چرخد: «آدم بی‌ارزش… کارت کو؟ زندگیت کو؟»

مردم می‌گویند: «می‌خوری و می‌خوابی، زندگی شاهانه داری!»

چطور برایشان توضیح بدهم که این خوردن و خوابیدن از سر ناچاری است، نه دل خوش؟ من مانده‌ام و خودخوری و احساس بی‌مصرفی.

از این به بعد هم مهم نیست کسی چیزهایی را که می‌نویسم می‌خواند یا نه.

خلاصه مردم وقتی کار دارند، در اوقات فراغت می‌نویسند؛ من بی‌کار و بی‌مصرف همیشه می‌نویسم. چه کار کنم؟ باز هم از بیکاری بهتر است…

احساساختلال دوقطبیاوقات فراغتگوشی موبایل
۲۷
۶۷
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
باوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید