
زیر رگبارِ واگویهها مینشینم تا زیر سیلابِ خودگوییهایم غرق شوم.
باشد… بگذار بگویند آنقدر با خودش حرف میزند که خل شده، دیوانه است، یک تختهاش کم است.
آب که از سرم گذشته؛ آری، یک تخته کم داشتم، اما نه در سرم… در دلم.
تا وقتی که تو آمدی و من و تو مثل در و تخته جور شدیم.
حالا زیر بارانِ واگویهها مینشینم تا ریههای عقلم سینهپهلو کند و بمیرد؛
دیگر به آن نیازی ندارم.
عقل در این لحظات زیادی مزاحم است؛
دل برایم کافیست، با همان ادامه میدهم.
گاهی که از «بکننکن»های عقل که فاصله میگیری،
رهسپار دیارِ نور میشوی
.