ویرگول
ورودثبت نام
huzur
huzur
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تورا دیدم و آن لحظه حکایت آغاز شد - 2

آرام به سمتش رفتم و پرسیدم چیزی شده؟ خوب هستی؟ در جوابم مرا تنها بگذار گفت. بدون اینکه چیزی بگویم دور شدم. او در آن لحظه مرا نادیده گرفت. اما من اورا دراتاق بغلی کنار پدربزرگم دیدم.با وجود بوی دارو از بیمارستان، من بوی او را احساس کردم. رسما بویی که باید استنشاق میکردی را داشت. به نزد پدر بزرگم رفتم و بعداز مدتی با افراد حاضر در اتاق خداحافظی کردم و بیمارستان را ترک کردم. اون روز خاله ام به عنوان همراه با پدربزرگم مانده بود. خاله هایم با همدیگر به توافق رسیده بودند. دوروز در میان به عنوان همرا ه بمانند. این نوبت ها شامل مادر من هم می شد. از آنجا که پدر بزرگم عاشق روزنامه خواندن بود، روزی تصمیم گرفتم از بوفه بیمارستان یک روزنامه بخرم و به اتاق بروم. سپس چشم هایم جلوی بوفه بیمارستان باز به او برخورد. معلوم بود که یک چیزهایی می خرد. روزنامه ام را خریدم و بلافاصله از کافه تریا خارج شدم. یکی دو دقیقه بعد از اینکه جلوی آسانسور بودم، او آمد. سوار آسانسور شدیم و باهم به طبقه هشت رفتیم. در آسانسور چهار نفر بودیم تا وقتی به طبقه هشت برسیم آن دونفر در طبقه های دیگر پیاده شدند. وقتی تنها ماندیم حرفی نزدیم. در حالی که صدای آسانسور گوشهایمان را می خاراند و چشم هایم در حال مرور الگوهای کف آسانسور بود در آسانسور باز شد و با صدای صمیمانه گفت، متشکرم. من هرگز چنین چیزی را انتظار نداشتم. من هم یک لحظه مردد شدم و بدون اینکه چیزی بگویم به اتاق پدر بزرگم وارد شدم، روزنامه را دادم، مانند کسی که خوشحال شده باشد نگاه کرد، نوه که می‌گویند اینطور می‌شود. مثل اینکه چیزهایی با خودش زمزمه کرد. کاش می توانستم همین حرف هارو به او بزنم، در درونم گفتم باشد همین که حضور دارد کافی است.

با اینکه حتی یک روز پدر بزرگ بودنش را حس نکردم به هر حال او پدر مادرم بود. وقتی از اتاق بیرون آمدم باز کنار پنجره اورا دیدم، دوباره پشتش به من بود. موهایش باز صاف بود ومانند لحاف تا کمرش را پوشانده بود. بوی شامپوی موهایش را جلوی اتاق حس می کردم. بعداز مدتی که به او نگاه کردم برگشت و متوجه من شد. به نظر می رسید که تبسم کرده و سپس گفت :بیا، سپس در حالیکه دستانش را به آرامی داخل کتش فرو می برد به سمت من آمد و از بابت روز گذشته عذر خواهی کرد، خیلی گرفته بودم.

فکر می کنم ممکن است کمی عرق کرده باشم.

نمی دانم، شاید. بگذار از کافه تریا یک چایی سفارش بدهم، من را آنطور بخاطر نیاور.

من که چایی دوست ندارم، پس یک قهوه؟ از من پرسید، باشه.

ادامه دارد....

رمانداستانحکایت
ترجمه داستان های ترکی استانبولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید