-: تو که خداروشکر مشکل خاصی نداری. خانواده ات و کارو بارتم که اوکی هست چرا اینقدر نگرانی؟
*: خب نگرانم دیگه. اگه بابام طوریش بشه چی؟
-: مگه بابات مشکلی داره؟
*: نه. خوبه خداروشکر. ولی بابای فرزاد دوستم هیچیش نبودا یهو سرطان گرفت، به سال نکشید تموم.
-: خب بابای فرزاد چه ربطی به بابای تو داره؟ اصلا شاید تو خودت سرطان گرفتی و من از دستت راحت شدم :دی
*: نه میدونی خب آدم نگران میشه دیگه. من خودمو میذارم جای اون!
-: اوکی. تو خودتو گذاشتی جای اون. بعدشم یه مدت دنیا رو واسه خودت کوفت کردی. خب تهش که چی؟ همه ی ما یه روزی میمیریم!
*: نمیدونم. ولم کن بابا. نگرانم دیگه.
-: ببین نگرانی خشک و خالی که فایده نداره. چند وقته باباتو ندیدی؟
*: یه هفته ای میشه!
-: تازگی بهش تلفن زدی؟
*: نه.
-: ببین امشب برو پیشش و یه کار دیگه هم یادت نره انجام بدی. حتما انجامش بده!!
*: حتما امشب میرم. خب چیکار کنم؟؟!
-: دستشو ببوس...
*: خجالت میکشم ایمان. بخدا شرمنده شم. تو این 31 سال زندگیم یادم نمیاد دست پدرمو بوسیده باشم...