ایمان رحمانیان
ایمان رحمانیان
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

نگرانشم..

-: تو که خداروشکر مشکل خاصی نداری. خانواده ات و کارو بارتم که اوکی هست چرا اینقدر نگرانی؟

*: خب نگرانم دیگه. اگه بابام طوریش بشه چی؟

-: مگه بابات مشکلی داره؟

*: نه. خوبه خداروشکر. ولی بابای فرزاد دوستم هیچیش نبودا یهو سرطان گرفت، به سال نکشید تموم.

-: خب بابای فرزاد چه ربطی به بابای تو داره؟ اصلا شاید تو خودت سرطان گرفتی و من از دستت راحت شدم :دی

*: نه میدونی خب آدم نگران میشه دیگه. من خودمو میذارم جای اون!

-: اوکی. تو خودتو گذاشتی جای اون. بعدشم یه مدت دنیا رو واسه خودت کوفت کردی. خب تهش که چی؟ همه ی ما یه روزی میمیریم!

*: نمیدونم. ولم کن بابا. نگرانم دیگه.

-: ببین نگرانی خشک و خالی که فایده نداره. چند وقته باباتو ندیدی؟

*: یه هفته ای میشه!

-: تازگی بهش تلفن زدی؟

*: نه.

-: ببین امشب برو پیشش و یه کار دیگه هم یادت نره انجام بدی. حتما انجامش بده!!

*: حتما امشب میرم. خب چیکار کنم؟؟!


-: دستشو ببوس...

*: خجالت میکشم ایمان. بخدا شرمنده شم. تو این 31 سال زندگیم یادم نمیاد دست پدرمو بوسیده باشم...


نگرانیعشقپدرچالش وبلاگ نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید