شبی زمستانی که خواب از چشمانم گریخته بود به عادت قدیمی ام، شبگردی روی آوردم. در گورستان قدیمی روستا پرسه می زدم و نوشته های روی سنگ گور ها را می خواندم. هوا سرد بود و مه از لا به لای درختان عبور می کرد و روی زمین می خزید.
گوری با سنگ فیروزه ای مرا به سوی خود کشید. نزدیک رفتم. سنگ قبر ترک خورده و فرو ریخته بود. درون گور، جسم بی جان عروسی را دیدم که با همان لباس توری سفید در گور سردش آرمیده بود.
گویی چیزهایی را می دیدم که درکش برای دیگران ممکن نبود. انگار که پرده های راز از جلوی چشمانم کنار رفته بودند. چشم های سیاهش به چشم های وحشی لیلی می مانست. گویی که در پیچ و خم گیسوان سیاهش، شب شکفته است. لب هایش همچون گل های آتشین عشق، هنوز گرم و سرخ بودند.
شکوفه ی خاموش لب هایش به ناگاه شکفته شد و با صدایی دلنشین و ازلی گفت: این لبان من، این جامِ بوسهها، کاش برای مجنون دام بوسه می شد و تا ابد در کنارم می ماند. ولی او رفت و خیالش سرابی شد در بیابان دلم.
چشم هایش برایم آشنا بود. شاید آن هارا در قصه ای دیده بودم و شاید روی صورت دختری که سالها پیش عاشقش بودم.
آن لب های افسانه ای دوباره به حرف آمدند : می دانی؟ از عشق هیچ راه گریزی نیست، هیچ راهی...
و آه سردی کشید. آهش بخار شد و از گور بالا آمد و هوا را آکنده از عطر پونه های وحشی کرد. عطر نفسش همچون خون در رگ هایم دوید و مانند سرب در کالبدم سرد و سنگین شد.
نمیدانم چند سال از آن شب گذشته است اما من سال هاست که مجسمه ای سربیام، ایستاده در بالای گوری فیروزه ای . اهالی روستا دربارهام می گویند: این مجسمه، مجسمهی مجنون است که برای دیدن لیلی شبی زمستانی به گورستان آمده بود..
#دل نوشته هایم در قرنطینگی...