الان ساعت نه شبه، پنجشنبه دوازدهم اسفند. از شیفت برگشتم و با مادرم رفتم بازار. بعد برگشتیم خونه و شام خوردیم. چای دم کردم و سینی رو گذاشتم روی عسلی. اومدم توی اتاقم، چراغو خاموش کردم و زیر پتو خزیدم. حس انجام هیچ کاریو ندارم. آهنگ مترسک از عرفان طهماسبی رو پلی کردم، روی تکراره... لهجه جنوبیش، حس و حال موزیکش توی تاریکی ذهنم مثل یه شمع شد. احساس کردم باید بنویسم،هرچند احساساتم به خواب عمیقی فرو رفته ولی میخوام این بار مثل تداعی آزاد هرچی به ذهنم میرسه رو بنویسم، بیخیال اشتباه قواعد بیخیال همه چی...
آخرین باری رو که پست گذاشتم یادم نمیاد. هرچند با بعضی از دوستای ویرگولیم هنوز در ارتباطم ولی دستم به نوشتن روی کاغذ و انتشار توی ویرگول نمیرفت. نمیدونم احساس میکنم شرطی شده بودم. انگار که خودمو ملزم میدونستم که اگه پست میذارم و دوستای مهربونم که روی سر بنده جا دارن، لطف میکنن و کامنت میذارن، منم بایستی متقابلا همه پست هاشونو بخونمو کامنت بذارم. اما اصلا فرصت نداشتم این روزا، تایم خالیم صرف استراحت و خواب میشه که کمی از خستگی شیفتای سنگین رو جبران کنه ..
یه چیز دیگه ... ، یادمه آقای دستانداز عزیز یه پست و چالش گذاشته بودن به اسم حال خوبتو با من تقسیم کن، فکر کنم گفته بودن که خوب نیس که انقدر توی پست ها از ناامیدی و مشکلات حرف بزنیم،بجاش از امیدواری و حال خوب بگیم برای هم. بعد از اون شاهد نوشته های حال دل خوب کن دوستان بودیم که میخوندیم و خیلی لذت میبردیم. از اون به بعد خودم سعی کردم که متنایی که حس خوب ندارن رو ننویسم و منتشر نکنم. از اونجا که امسال سال سختی بود، سر همین قضیه دیگه دستم به نوشتن از حس و حال واقعیم نمیرفت. میگفتم خودم مسئول احساس و حالمم. هروقت حالم خوب شد میام و درموردش مینویسم و حال خوبمو با بقیه تقسیم میکنم. ولی حالم هیچوقت انقد خوب نشد که بیام و بنویسم. انگار که قلبم یخ زده، گاهی دلم واسه خودم تنگ میشه، سارایی که میتونست بنویسه، میتونست کتاب بخونه، میتونست واقعی بخنده...
الان آهنگ مترسک برای بار نمیدونم چندم داره پلی میشه، هوا بارونیه و صدای رعد و برق و باد میاد...
اینجا جنوبه، کم بارون میاد. این موقع از سال که میشه همش نگرانم. که نکنه این بارون، آخرین بارون باشه و تا پاییز سال بعد دیگه بارون نیاد...
خلاصه این که ببخشید اگه حرفام طولانی شد
دوستتون دارم❤️