کلافهام، سردرگم، اغلب وقتا نمیدونم باید چه حسی داشته باشم. توی خیابونای شهر پرسه میزنم. عیده، همه خوشحالن، لباسای نو پوشیدن، دورهمی گرفتن، صدای خندههاشون همهجا پیچیده. ولی من؟ من نمیتونم خوشحال باشم.
حتی وقتی یه اتفاق بد میافته یا وقتی یه مناسبت عزاداریه، نمیتونم غمگین باشم. غمگینم، ولی نه اونجوری که باید. غمگینم از اینکه نمیتونم مثل بقیه شاد یا ناراحت باشم.
نمیفهمم چرا باید توی نوروز، شب یلدا، چهارشنبهسوری، عید فطر خوشحال باشم. نمیفهمم چرا دههی محرم باید غمگینم کنه. چرا؟ هزارتا چرا توی مغزم میچرخه، بدون اینکه جوابی براشون داشته باشم. دلم میخواد مغزم رو دربیارم بندازم توی سطل آشغال، بس که یه ریز داره از همه چی سوال میپرسه.
بهندرت از چیزی لذت میبرم، و همیشه یه چیزی پیدا میشه که همون ذره لذت رو هم ازم بگیره. اونقدر که دیگه حوصله ندارم دنبال لذت بگردم. تنها چیزی که حس میکنم یه خشم فروخوردهست. حتی حس و حال نشون دادنش رو هم ندارم. حتی دیگه دلتنگ کسی نمیشم،نمیتونم حسادت کنم، ولی پر از حسرتم.
حسرت چیزایی که هیچوقت دست من نبوده، چیزایی که نتونستم تغییرشون بدم. کاش مثل آدمای معمولی بودم. برای اتفاقات بی اهمیت، اندوهگین بشم یا میتونستم شاد باشم. و اگه کسی میخواست این شادی رو ازم بگیره، کاش جرأتش رو داشتم که یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کنم. نه که یهدفعه بمیره، نه... انقدر درد بکشه که بفهمه دزدیدن شادی از یکی یعنی چی.
