زندگی خیلی غیر منتظره اس. یهو به خودت میای و می بینی اون هم کلاسیت که از هم متنفر بودین، اسمش رفته توی شناسنامت و مهرش رفته توی دلت.
اره زندگی همین قدر عجیبه. همون قدر عجیب که تا دوسال پیش به هر دری میزدی تا از شهرت دور بشی، دنیای جدید رو کشف کنی. و هر راهی رو امتحان کردی. از انتخاب محل طرح گرفته تا کنکور ارشد. ولی بعد از دوسال ارشد خوندن به هر دری میزنی تا برگردی خونه و از خوابگاه فراری بشی.
زندگی بعضی وقتا هم عجیب میشه هم تلخ و گزنده. اونجا که یاد میگیری باید بعضی از ادمای اطرافتو از زندگیت حذف کنی حتی اگه گذشتهی خوبی باهم داشتین. این قسمتش هنوز هم برای من دردناکه. هنوز نتونستم باش کنار بیام. نمیتونم درک کنم که برام ادما تاریخ انقضا داشته باشن.
مامانم به محمد میگه: زندگی خیلی عجیبه، سارا از آشپزی متنفر بوده. ولی این روزا همش توی آشپزخونه داره آشپزی میکنه و کلیپ آموزش آشپزی میکنه. محمد میخنده و میگه: این از خوبیای همنشینی با منه دیگه.
امروز محمد رو ندیدم. از سر کار یه راست رفت خونشون و خوابیده. دارم به شاخه گلی که برای ولنتاین بم داده نگاه میکنم و صدای خندههاش توی ذهنم پلی میشه. زندگی خیلی عجیبه، هیچوقت فکر نمیکردم توی یه روز، دلتنگ کسی بشم که تا دوسال پیش از ندیدنش خوشحال میشدم...
#شب_نویسی