تازه از باشگاه به خانه برگشتهام. باقیماندهی پیتزای دیشب را توی مایکرویو میگذارم. آرنجهایم را روی پیشخوان تکیه میدهم. پیتزا توی مایکرویو میچرخد. پنیر پیتزا ذوب میشود و حالت هوس انگیزی به غذا میدهد. آه میکشم. من به معنای واقعی کلمه به فست فود اعتیاد دارم و این با شغلم و شعارهای سلامتی و و مطالب آموزشی که در اینستاگرامم منتشر میکنم، تضاد دارد. تضاد!
به این فکر میکنم که اگر من جای حوا بودم و به جای درخت سیب، یک پیتزافروشی سر نبش بهشت بود، قطعا ادم را برای به دست اوردن یک عدد پیتزا مجبور میکردم و به شیطان رجیم لبیک میگفتم.
پیتزا را از مایکروویو بیرون آوردم. به این فکر میکنم که شاید شیطان عاشق حوا شده بود.
حسابی داغ شده است.دستم میسوزد. هیچکس خانه نیست.
اخیرا از اضطرابهایم کم شده است. دیروز جواب تست HIV آمد و خدا را شکر منفی بود.
امروز اولین جلسهام در باشگاه بود. انگار به جای عضلاتم، مغزم منقبض و منبسط شده است و اراجیف میبافد.
آخر میدانی، وقتی که هیچکس نیست و در خانه تنها هستی، انگار مغزت کت و شلوارش را در میاورد و با رکابی و شلوارک توی سرت میچرخد و با خودش حرف میزند و تو مجبوری به حرفهای بی سر و تهش گوش کنی.
تکهی اخر پیتزا را قورت میدهم و توی لیست کارهای روزانهام جلوی «خوردن شام» تیک میزنم.
زنگ خانه را میزنند. موهایم را میبندم و در را باز میکنم. مغزم دوباره کت و شلوارش را می پوشد و یک گوشه آرام مینشیند....
#سارا_نوشت