ویرگول
ورودثبت نام
ماهان
ماهان
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

جنی که با من مشکل داشت - قسمت دوم

پیشگفتار: خواندن این نوشته می تواند عواقبی را به همراه داشته باشد پس اگر دچار بیماری قلبی یا تنفسی هستید تمام عواقب خواندن این داستان بر عهده شما است.

اگر داستان اول را نخوانده اید حتما با مراجعه به این لینک داستان اول را بخوانید چون در ابتدا ممکنه از داستان سر در نیارید.

https://virgool.io/@iammahan/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%86-%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-g6jqyqmhwunt

... ناگهان از خواب پریدم و خوشحال شده بودم که تمام این اتفاقات فقط در خواب بوده اند در واقع من خوابی را دیده بودم که از خواب می پرم و... (به داستان اول مراجعه کنید تا بدانید جریان این جمله ای که گفتم و خیلی ها چشم انتظارش بودن چی بوده)


بعد از اون اتفاق من همچنان در مورد اجنه و ارواح تحقیق کردم و دست از این کار نمی کشیدم و هرچه جلوتر می رفتم اشتیاق من برای مطالعه بیشتر می شد "مثل فردی که هر چه آب می نوشد تشنه تر می شود"

مدتی بعد اتفاقات بعدی در خانه و زندگی ما رخ داد و مرا شگفت زده کرد چون این بار من خواب نبودم بلکه تمام این وقایع واقعی بودند و خانواده ام شاهد آنها بودند.

برای بار اول برادرم آمد و گفت:

شب گذشته که در حال طراحی و نقاشی بوده است خط کش خود را بین کتاب هایش گذاشته اما صبح خط کشش را روی میز دیده.

ما نیز زیاد به این موضوع اهمیت ندادیم بخاطر اینکه گفتیم بچه است و داره مسخره بازی در میاره با اینکه جدی تر شد و کارش به قسم خوردن کشید باز هم پدر و مادرم به او اهمیتی نداده اند و گفتند: احتمالا یادش رفته که خط کشش رو از روی میز برداره.

اما چندی بعد رویداد های عجیبی رخ داد که توجه پدر و مادرم را جلب کرد. یک روز مادرم در حالی که میخواست برای مهمانی لباسی انتخاب کند، قریب به یک ساعت دنبال آن لباس گشت ولی هیچ اثری از آن لباس نبود در حالیکه مادرم قسم میخورد که دیروز آن لباس را پوشیده و روی گیره آویزان کرده بود اما نتوانست آن لباس را پیدا کند و مجبور شد لباس دیگری را بپوشد که چندان با میلش نبود.

اما این اتفاق را احتمالا همه ما یکبار تجربه کرده ایم، پس اتفاق جالبش کو؟

درسته ولی مادرم علاقه وافری به آن لباس داشت و کل خانه را بسیج کرده بود تا آن لباس را پیدا کند و حتی به خانه عمو و خاله هم زنگ زد تا از آنها بپرسد اما آنها هم چیزی نمی دانستند تا اینکه یک ماه بعد وقتی از سرکار آمد لباس مورد علاقه اش را رو تختش دیده بود که چندتا پارگی هم روی اون وجود داشت و خیلی خیلی ناراحت شد اما ماجرای جالب داستان امروز ما این هم نبود.

مادرم یک روز انگشتری که داخل جعبه انگشترها گذاشته بود و میخواست آن را در دست خود کند روی کابینت پیدا کرده بود، و یکبار هم آن انگشتر را روی میز خودش گذاشته بود ولی آن انگشتر سر از میز اتاق پذیرایی درآورده بود ولی...

از اون روز به بعد هر بار که مادرم اون انگشتر نحس رو داخل دستش می کرد دستش و ناخنش سیاه می شد، ما بهش گفتیم که اون انگشتر رو باید بندازی دور اما قبول نکرد و گفت: من خیلی این انگشتر رو دوست دارم!

مدت ها گذشت و تقریبا همه چیز به حالت عادی خود بازگشته بود.

پدر و برادرم برای رسیدگی به باغ های ما در شهر ...... رفته بودند و من و مادرم در خانه تنها بودیم و من در اتاقم در حال مطالعه بودم که ناگهان صدای مادرم رو شنیدم که داشت می گفت: بیا اینجا!

... ادامه داستان رو فقط از همین صفحه دنبال کنید.






















داستانداستان ترسناکمتافیزیکجنروح
فعلا هیچی :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید