پیشگفتار: خواندن این نوشته می تواند عواقبی را به همراه داشته باشد پس اگر دچار بیماری قلبی یا تنفسی هستید تمام عواقب خواندن این داستان بر عهده شما است.
اگر داستان اول را نخوانده اید حتما با مراجعه به این لینک داستان اول را بخوانید چون در ابتدا ممکنه از داستان سر در نیارید.
... ناگهان صدای مادرم را شنیدم که می گفت: بیا اینجا کارت دارم. کمی ترسیده بودم چون با لحن و صدایی متفاوت منو خطاب کرده بود.
در اتاق رو که باز کردم ناگهان دستی من رو به داخل اتاقی کشید و خیلی ترسیدم، حتی نزدیک بود سکته بزنم اما مامانم با صدایی هراسان و چهره ای پر از ترس گفت: تو هم اون صدا رو شنیدی؟
من هم که ترسیده بودم خواستم خودم و مامان رو آروم کنم خندیدیم و گفتم: برو بابا شوخی نکن!
اما خودم هم از درون ترسیده بودم و میدونستم که این شوخی نیست.
درست همون لحظه دلم میخواست پدرم اینجا باشه تا به اون تکیه کنم، با اینکه خیلی اوقات میدونستم کاری از دستش بر نمیاد ولی همین که اینجا بود خیال منو راحت می کرد.
اما حالا علاوه بر اینکه من تکیه گاهی نداشتم مادرم نیز به من تکیه کرده بود و از من میخواست کار رو جمع و جور کنم.
با خودم تو دلم گفتم هیچی نیست و پی در پی تکرار می کردم اما میدونستم که قراره یک اتفاقی بیفته!
گاهی اوقات ما انسان ها برای غلبه بر بعضی چیزها مثل ترس و یا حتی مقابله با واقعیت و... دروغ هایی رو میگیم که از استرس و اضطراب و ترس خودمون بکاهیم و به قدری اون دروغ رو تکرار می کنیم تا برای ما به حقیقت تبدیل شود.
گام های بسیار آرام و بی صدا بر می داشتم تا به اتاق پذیرایی برسم و در نهایت به آرامی دستم برو به جیب راستم بردم و گوشی خودم رو در آوردم تا با نور اون جلوی خودم رو ببینم.
بدو بدو رفتم تا به پریز برسم و چراغ رو روشن کنم (نمیدونم چرا فکر می کردم وقتی چراغ روشن باشه جن ها هم میرن!)
ما انسان ها در تاریکی از این نمی ترسیم که تنها باشیم از این می ترسیم که فرد دیگری اونجا حضور داشته باشه
خلاصه وقتی چراغ رو روشن کنم کل خونه رو زیر و رو کردم و به مادرم با صدای بلند گفتم: نگران نباش! گفتم که خبری نیست.
مدتها گذشت (حدودا دو ماه) و دیگه هیچ اتفاق غیر منتظره ای در خانه ما رخ نداد و ما هم به شرایط عادی عادت کرده بودم و سعی کردیم تا گذشته رو فراموش کنیم البته بماند که در یک دوره زمانی مامان و بابا می خواستند که خونه رو عوض کنند تا روی روحیات داداش کوچکترم تاثیر منفی نداشته باشه اما شرایط که عادی شد دیگر این اتفاق ها هم نیفتاد.
اما شاید منتظر این نبودید که چیزهای بدتری از من بشنوید و یا شاید با خودتون گفتید خب پس خداروشکر همه چی به خوبی و خوشی تموم شده اما باید بگم که این تازه شروع داستان بود.
بعضی وقت ها که ما در اتاق پذیرایی بودم درب های اتاق هایمان به شدت کوبیده می شدند و ما نیز از صدای آنها می ترسیدم و به همین دلیل من و برادرم شب ها در یک اتاق می خوابیدیم اما درب آن اتاق شب ها به شدتی بسته می شد که همه ما از شدت آن صدا بیدار می شدیم.
حتی پدرم تصمیم گرفت در اتاق ها رو قفل کند اما باز هم درها باز می شدند و با صدایی نهیب بسته می شدند.
دیگه من و مادرم تصمیم گرفتیم که بریم پیش دعانویس و... و چون پدرم اعتقادی همراه ما نمی آمد (اما نمی دانم چرا با این همه اتفاقات میخواست مقاومت کنه)
اما هربار که می رفتیم پیش دعانویس اون درها صدای بیشتری تولید می کردند.
من تصمیم گرفتم تا برم پیش همون دوستی که در دانشگاه با اون آشنا شده بودیم تا با اون در مورد این قضایا صحبت کنم (چون طرف خیلی میدونست واقعا!)
وقتی که رفتم دانشگاه خیلی دنبالش گشتم ولی نتونستم اون رو پیدا کنم پس رفتم از تمام دوستام و کادر دانشگاه در مورد اون بپرسم ولی هیچ نشانی از اون پیدا نکردم.
شاید با خودتون بگید خب پیدا کردن یک ادم تو دانشگاه کار راحتی نیست ولی اون شبیه انسان های عادی نبود بهتره بگم خیلی معمولی نبود یعنی اگه از صد متری می دیدینش به راحتی میشد تشخیص داد که کیه!
او چهره تقریبا استخوانی و لاغر و پوستی سفید داشت و چشم های آبی کریستالی که برق میزد و از نظر قد و قامت هم بلند و کشیده بود.
بعد از چند روز که هیچ نشانی از او نیافتم تصمیم گرفتم تا برم نزد یکی از استادان جن گیری و این حرفا...
وقتی که رفتم ماجرا رو دقیقا مو به مو برای او تعریف کردم و ار اول تا اخر گفتم.
ایشون هم به من گفتند:
او جن خداپرستی بوده که سعی داشته از تو محافظت کنه اما تو به بیراهه رفتی و چون با یک جن ارتباط گرفتی، جن های کافر نیز به سمت تو آمده بودند تا تو و بقیه خانواده ات رو مورد آزار و اذیت قرار دهند.
هنگامی که از ایشان در مورد گم شدن و یا جابجا شدن وسایل پرسیدم گفتند:
بعضی از جن ها به دزدیدن وسایل انسان ها عادت دارند و کارشان این هست.
پس اگر وسایل شما گم یا دزدیده شدند حواستون باشه که جن ها به شما نزدیک هستند.
خب، امیدوارم از این سری داستان ها لذت برده باشید و با خواندن این داستان ها حس خوبی به شما دست داده باشد.
بی شک این داستان ها نوشته و ساخته ذهن یک نویسنده است و کاملا غیر حقیقی و تخیلی است و مشخصاتی که در این داستان بیان شده اند یا این وقایع در حقیقت اتفاق نیفتاده اند.
البته نا گفته نماند که از حقیقت های زندگی خودم هم در این داستان استفاده کرده بودم مثل گم شدن لباس یا جابجا شدن انگشتر.
من نویسنده ام. من نوشتم. شما هم بنویسید.
شما هم می توانید بنویسید کافیست قلم را بردارید شروع کنید
فقط شروع کنید...