وقتی که چشمانم باز شد فهمیدم که روی تخت بیمارستان هستم. چراغ بالای سرم کمی چشمانم من را آزار می داد. دوست صمیمی ام نیز کنار من نشسته بود.
از او پرسیدم: چه اتفاقی برای من افتاد؟ به من گفت وقتی رسیدم خونه چند بار زنگ را فشردم ولی کسی جواب نداد، به تلفنت هم زنگ زدم ولی جواب ندادی. در را به کمک همسایه ها شکستیم و من تو را دیدم که بیهوش در راهرو افتاده بودی و بدین صورت بود که تو را به بیمارستان آوردیم.
دوستم هانا از اتاق خارج شد، در آن اتاق یک تخت دیگر کنار تخت من بود که پیرمردی کچل روی آن تخت خوابیده بود، همینطور که به کنارم نگاه می کردم ناگهان آن پیرمرد سرش را به طرف من چرخاند و آن حرکت کمی مرا ترساند. آن پیرمرد کمی اخم کرد و صورتش چروکیده تر شد و با نگاهی وحشت آمیز طوری دستانش را به سمت من دراز کرد که انگار می خواست من را خفه کند و با صدایی وحشتناک کلماتی نامفهموم به زبان آورد. به خودم آمدم و دیدم آن پیرمرد ناتوان فقط از من تقاضای یک لیوان آب دارد. حس خوبی نداشتم و به کلی فراموش کردم که یک لیوان آب به او بدهم، به من گفت: هنگامی که تو را به اینجا آوردند آن دختر مهربان به من در انجام کارهایم کمک می کردم. گوش های قرمزش که بر زردی صورتش غلبه می کرد توجه من را به خود جلب کرده بود که هانا وارد اتاق شد و با چهره ای خندان به آن پیرمرد سلام داد و سپس به سمت من آمد و گفت: به پدر و مادرت خبر دادم و آنها نیز در حال برگشتن از سفر هستند.
حقیقتا اقرار اینکه این موضوع مهمی نیست برای من سخت بود در ضمن من دیگر نمی توانستم حتی یک شب در آن خانه کوفتی بخوابم پس از برگشتن آنها خوشحال بودم همچنین آن اتفاقات تقصیر من نبود پس من سفر آنها را خراب نکرده ام.
از هانا پرسیدم: کی از این بیمارستان مرخص می شوم؟
+ تقریبا دو ساعت مانده است.
فضای سفید بیمارستان و لباس های سبز و آبی که به بیماران داده می شود همیشه حال من را بد می کند به همین دلیل بود که میخواستم هر چه زودتر از آن دخمه سفید که کاشی های صورتی داشت بیرون بیایم و با دیدن آن پیرمرد دوباره ترس درون من رخنه نکند.
مدتی گذشت و آرام شده بودم، دقیقا یادم نمیاد که چه اتفاقی برای من افتاده بود اما تصاویری ناقص در ذهنم رد می شد که تصاویر خوشایندی نبودند.
هانا دوباره از اتاق بیرون رفت و با کیسه ای پر از خوراکی برگشت، تنها چیزی که شاید آن لحظه من را خوشحال می کرد همین بود. مقداری را به آن پیرمرد داد که کسی را نداشت و بقیه آن خوراکی ها را با هم خوردیم. او سعی می کرد من را بخنداند و موفق شد به طوری که پرستاران هم با دیدن ما شروع به خندیدن می کردند حتی یکی از آنها که نزد ما آمد تا بگوید کمی آرام تر باشیم نیز خنده اش گرفته بود.
آن دو ساعت هم به لطف دوست مهربانم هانا سپری شد و در نهایت او من را تا خانه رساند. بعد از تشکر و خداحافظی از او به خانه رفتم و اولین کاری که کردم زنگ زدن به پدر و مادرم بود که بدانم حدودا چند ساعت دیگر به خانه می رسند.
ظاهرا مشکلی برای ماشین پیش آمده بود و آنها نمی توانستند خودشان را تا شب به خانه برسانند. من هم کمی کتاب خواندم و سپس مدتی را در تلفن همراهم سپری کردم که با دیدن پنجره متوجه غروب آفتاب شدم. به اتاقم رفتم و ناگهان تمام اتفاقات برایم زنده شدند و سرم گیج رفت، دستم را به چارچوب در گرفتم و کمی که سرگیجه ام بهتر شد، لباس هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم.
بعد از کلی گشت و گذار بی دلیل در شهری که با نورهای مصنوعی روشن شده بود، تصمیم گرفتم تا به خانه برگردم. فقط می خواستم زمان خودم را جایی دور از آن خانه سپری کنم حداقل تا زمانی که پدر و مادرم از مسافرت برگردند.
تقریبا به کوچه ای رسیدم که خانه ما در منتهی الیه این کوچه قرار داشت. هوا سرد شده بود، کمی خودم را جمع کردم و دستانم در جیب هودی سرمه ای که به تن کرده بودم قرار دادم. کوچه ما تقریبا همیشه شب های تاریکی را داشت. باد سردی شروع به وزیدن کرد و صورت مرا می سوزاند، شاید بیرون آمدن در این ساعت از شبانه روز و آن هم در این فصل با لباس های تابستانی ام زیاد کار درستی نبود.
با قدم های بلندتر و با سرعت بیشتر به سمت خانه حرکت می کردم. چراغ های خاموش خانه حاکی از این بود که پدر و مادرم هنوز نرسیدند، وقتی که به در خانه رسیدم سریع کلید را از جیبم در آوردم و داخل خانه شدم.
به اتاقم رفتم، کلید لامپ را زدم تا لباس هایم را عوض کنم که صدای در را شنیدم. فکر کردم پدر و مادرم هستند و رفتم تا در را باز کنم ناگهان در اتاقم پشت سرم محکم بسته شد، با خودم گفتم حتما کار باد بوده است. این بار فقط صدای تق تق در زدن نبود، انگار کسی دستهایش را مشت کرده بود و محکم به در چوبی خانه می کوبید. در خانه می لرزید، خیلی ترسیده بودم. نمی خواستم اتفاقات دیشب دوباره برای من تکرار شوند. فوراً تلفن را برداشتم و به مادرم زنگ زدم و او نیز گفت که نزدیک خانه هستند. بالاخره از راه رسیدند، در را باز کردند و بعد ازسلام اولین جمله پدرم این بود: چرا هر چه در زدیم جواب ندادی؟
تعجب کردم و با صدای هراسان گفتم: یعنی شما بودید که محکم به در ضربه می زدید؟
پدرم گفت: ما فقط با یک انگشت در زدیم.
سپس به اتاق خواب رفتند، کل شب را بیدار بودم، نمی توانستم بخوابم. صبح صدای پدر و مادرم را شنیدم که داشتند آرام به هم چیزی می گفتند. فهمیدم که درباره من صحبت می کردند، آنها فکر می کردند من روانی شدم.
این داستان ادامه دارد...
قسمت اول داستان زمان مرگ
دوستان عزیزم امیدوارم که از این داستان لذت برده باشید و خوشحال خواهم شد که با حمایت از من انگیزه و داعیه ای برای ادامه دادن باشید. همچنین مشتاقانه منتظر نظرات فنی هستم و خوشحال خواهم شد اگر حس تون رو بعد از خواندن این داستان با من در میان بگذارید. هر جا مشکلی بود یا پیشنهادی داشتید حتما بفرمایید و دریغ نکنید چون من رو بیش از حد خوشحال می کنید. ممنونم ازتون بابت وقتی که برای خوندن این داستان گذاشتید.❤