موهایت سفید شده بود و عینکت را عوض کرده بودی
اینها باعث نشد تو را نشناسم
هنوز از رفتنت خوشحال بودی…یا حداقل تظاهر به خوشحالی میکردی.
چیزی تو را وادار به برگشتن کرده بود…میدانم چیست، من هم تجربهاش کردم، انقدر عذاب اور بود که احساس میکردم قلبم مچاله شده است.
نگاهت میکردم، نگاهی عمیق
به عمق همان احساس پاکی که به تو داشتم
به عمق حرفهای برادرت که گفت من اولین و اخرین نفری بودم که تو را دوست داشت.
ناراحتیام را فهمیدی اما چیزی نگفتی، از حرف زدن خجالت میکشیدی.
تعجبی هم نداشت، تو قلب مرا پودر کرده بودی.
آنشب، همهچیز را احساس میکردم. همهچیز ملموس بود و در آن لحظه فهمیدم تو مرا دوست داری!
همانگونه که نتوانستی دستم را رها کنی، نتوانستم دستت را رها کنم.
من تو را دوست داشتم اما دیگر نمیخواستم برگردی.
این حرف را در قلبم زدم، اما شنیدی.
تعجبی هم نداشت، یک زمانی در قلبم زندگی میکردی، آنجا خانهی تو بود.
لبخندی زدی که غمش قابل انکار نبود
و با همان غم، دستم را روی سفیدی موهایت گذاشتی.
~
۴:۱۰ بامداد بود، احساس سردرد داشتم و دستم خواهان گرمای دستت بود، قلبم تو را تمنا میکرد و من دیگر تمام شده بودم.
دستم را لمس کردم، سرد بود…من همیشه سرد بودم…
اواسط مرداد پارسال، اوایل آشناییمان، میگفتی:
“وسط تابستان است، تو چرا یخ زدی؟”
میخندیدی…
و من چقدر تو را دوست داشتم.
و زندگی چقدر بیرحم است که تنها باورم را از من گرفت.
باور به رسیدن به تو، به شرط عاشق ماندن.
-۲۷ تیر و ۲۸ مرداد / ۱۴۰۱