از خود
به خود فرار میکنم
و به خود پناه میاورم که دیگر «خود» نمیشناسم!
هر کس
نقطهی امنی دارد و دوستش میدارد
هر آنچه من دوست دارم، امن نیست و شر است.
صدای مرغ مینا میآید، شاید هم صدای طوطیِ سبزقبا، شاید هم سِهرِه سیاه؟!
صدای کبک هم میاید، اما…میدانم توهم است.
چند روز پیش هم تو را دیدم، اما میدانم توهم بود، فقط شبیه تو بود. دانشگاه ما از کی تا حالا تو را دارد؟ تویی که مردی…یا مثلا کبک را؟
دیگر افکارم خاموش نمیشود، قبول کردهام که مرگت زندگیام را تحت تاثیر قرار داده و دیگر آن ادم سابق نیستم
روزی نیست که من به تو فکرنکنم، جدی میگویم!
از این وضع راضیام، غمت تنها چیزیست که برایم باقی مانده، دوستش دارم، اخرین هدیهی تو به من، غمت بود.
مغزم تیر میکشد، چشم هایم را روی هم میفشارم، جدیدا گاهی تنگی نفس هم میگیرم، بچهها میگویند علائم آسم عصبی داری
این دیگر چه چرت و پرتیست؟!
انقدر هوای رنگ شدهی دانشگاه را نفس کشیدم که خود را از نفس انداختم، یاد تو میفتم که در بین بوی رنگ، سفیدیِ دیوار و آفتابِ سوزان تابستان، میگفتی خانهی رنگ شدهیمان را دوست ندارم، همان قبلی بهتر بود!
حرامزادهها! میگفتند برای چی بوی رنگ دوست داری؟!
چرا مثل دیوانه ها ایستادی؟! میخواهی از بوی رنگ بمیری؟!
«بله»!
میخواهم بمیرم!
بویش را دوست دارم، چه کنم؟ یاد روزهای خوش میفتم، یاد خودِ ۹ ساله و نقاشی هایش میفتم، یاد بوی رنگ روغن و دستهای رنگی من، یاد آن تابلوی مزرعه مورد علاقم سال ۹۲، یاد شاهکارهایی که خلق میکردم قبل از آنکه افسردگی خفهام کند
قبل از آنکه تو خاک شوی اما در اصل من مرده باشم
میخواهم بابت همین چیزها از «مردم» و «اطرافیانم» عذرخواهی کنم!
ببخشید که بوی رنگ مرا به وجد میاورد!
ببخشید که زیادی اهمیت میدهم
ببخشید که میترسم مرگ خبر نکند
ببخشید که مردن را برای خود دوست دارم
ببخشید بابت چیزی که هستم و دست خودم نیست!
کم اوردم
میخواهم گریه کنم اما خط چشمم خراب میشود
یادت هست؟!
گفتی واه! چه خط چشمی کشیدی، شبیه کَهلیک [۱] شدی!
و من، تا ابد و یک روز خود را شبیه کبک کردم
تا ابد خط چشم میکشم تا دور شوم از آن کبک زال که خود نیز کبک زالم و غم چشمانش را پرهای سفیدش نتوانست بپوشاند، حیوانکی! زال بود و گوشههای چشمش مشکی نبود، میگفتی چشمهایشان مادر زادی غم دارند، برای بقیه که زال نیستند مشخص نمیشود، وگرنه همشان غمگین اند، این بختبرگشته همان خط چشم را هم ندارد!
پای کبک زال نگون بخت را از پاگیر [۲] باز کردی
گفتی زال است، به درد نمیخورد، به اندازهی کافی غم دارد، قفس برایش زیادی ظلم است!
و من بعد از تو
از سپیدی به سیاهی رفتم
خود را شبیه کبک کردم، چشم هایم را.
که نکند رهایم کنی
نکند بگویی چشمهایش غم دارد
نکند روزگار مرا زال ببیند و غمت رهایم کند
ترسیدم
از نبودنت که به سرم امد
و همچنان میترسم که نکند غمت ترکم کند و منِ زال در پاگیر، بی تو گریه کنم.
این هم راز کوچک چشمهای من که
آنقدر سیاهش میکنم و دور تا دورش خط میکشم تا بترسم از گریه کردن.
تو گفتی شبیه کبک شدی
و من سال هاست که یک کبک کوچکم…

پاورقی:
[۱] کبک به زبان ترکی
[۲] نوعی تله که برای پرندگان استفاده میشود
جمعه - ۲ ابان ۱۴۰۴