در قفسی از میل خویش به سر دارم
گرگی در خواب دیدم و به یاد دارم
شبی زمستانی و برفش سفیدار
دو مرد میرفتند به سوی شکار
طفلی شیرخواره در گهواره دارم
از ادمی تا شیر مرغ برایش طلب دارم
به دنبال لقمه نانی گردم تا
طفلم از گشنگی به جان نیاید
چو خشکسالی بود و هر حیوانی بِمرد
گرگِ جانسخت در ان شرایط بِجُست
یک از دو مرد چنین بِگفت
چاره جز شیر گرگ نتوان پیشه کرد
حال با این نا اهل چه میبایست کرد؟
دو مرد چو رستم و بهرام شدند
مشکها ز شیر گرگ پر شدند
طفل چو نوشید و نوشید تا صبح زنده ماند
قحطی و خشکسالی تا سالها بماند
خوی آن حیوان به سر انجام آمد
دختری شجاع و دلیر به بار آمد
چرخِ فلک چنان به گرد امد
روزی رسید که هوس به جای امد
وای که فلک گاه ز چرخ تو دیدیم و شنیدیم
روزگار چنان بچرخد که دیدیم و بُریدیم
نیاید آن روز که جاهل فکر عاقل کند
عاقبت خویش در دست مردم نظر کند
چو زمین گِرد است و میگردد
نکند که فکرت به ازار موری گردد
این بود داستان دو مرد شگفت
که گفتند ادمی را نباید خوی حیوان گرفت
گر ز شیرش نوشیدی و خویَش گرفتی
کمینه خوی نیک و شایسته گرفتی
بشو همچو گرگ بی پروا و نترس
از هر آنکه به فکر قفس افتد بترس.
~
معنیی شعر:
انقدر غرق میل و هوای نفس خودم هستم که انگار درون قفس ام
گرگی را در خواب دیدم و داستانی یادم امد:
یک شب در زمستان، انقدر هوا سرد و تاریک بود که فقط برف سفید به چشم میخورد.
در ان سرما دو مرد به سوی شکار میرفتند و یکی از ان دو مرد این چنین گفت:
کودکی دارم و گرسنه است و برای انکه سیرش کنم از شیر مرغ تا جان ادمی برایش جویا هستم.
اما بخاطر خشکسالی و سرما، همهی حیوانات و دامها مرده بودند
در ان میان، یکی از مرد ها گرگی را دید که به توله هایش شیر میداد و گفت: چاره ای جز گرفتن شیر گرگ برای نجات طفل تو نداریم.
پس مثل دو پهلوان با گرگ مقابله کردند تا شیرش را بگیرند
به خانه امدند و کودک از ان شیر نوشید و خشکسالی تا سال ها ادامه یافت
دخترک سرانجام بزرگ شد و خوی گرگ در او پیدا شد، اما خوی خوب حیوان را برده بود!
شجاع و دلیر شده بود.
اما گاهی روزگار طوری میچرخد که هرکسی نمیتواند خوی خوب را داشته باشد و ما این را در اطرافیان خود دیدیم، شنیدیم و خسته شدیم
ان روزی نیاید که ادم نادان برای ادم عاقل نقشه بکشد و ادم عاقل، سرنوشت خودش را تحت تاثیر مردم ببیند
چون که زمین گرد است و میگردد، هیچوقت به فکر ازار مورچه ای نباش، به سر خودت هم میاید!
این داستانِ دو مرد پهلوان بود که با دلیری برای نجات جان دخترک دست به کار خطرناک زدند اما دخترک با ذات نیکو به بار امد چون از اول کار، نیت ان ها به نیکی بود، اگر یک اجر را صاف بچینی، تا ثریا درست میروی.
در اخر ادمیزاد نباید خوی حیوانی داشته باشد، حالا هم اگر از شیر حیوانی نوشیدی، حداقل صفات خوب و شایستهی ان حیوان را به خود بگیر
مثل گرگ شجاع و نترس باش، و از هرکسی که غرق هوس خودش است، بترس.
ایدا مقدم
چهارشنبه ، ۴ اسفند ۱۴۰۳