شکستخورده، در پایان سفرم ایستاده ام.
با کلاهخودی از هم پاشیده و شمشیری که در هم شکسته است .
زانو زده، در آستانه ی این سپیده دم، تنها نجواهای تو در ذهنم طنین انداز میشوند.
میگویند برخیز و بجنگ، اما با که؟ و برای چه؟
دستانم دیگر نیرویی برای بلند کردن قبضه شمشیری که در زمین فرو رفته است، ندارند.
با این حال، دستم تلاش میکند تا درخشندگی لبه ی آن را لمس کند. آیا باید برای خودم بجنگم؟
چشمانم را میبندم و تو را به یاد میآورم، با آن لبخند همیشگی.
به من میگفتی: «یا با این شمشیر در دستت بازگرد، یا آن را بر سینه ات بگذار به نشان شکست».
اکنون چگونه به تو بگویم که با شکست خودم، اینجا آنها را مغلوب کرده ام؟
بر سینه ام صلیبی سرخ که سرخی جهنم را محو کرده است، و در حالی که روی صورتم سایه انداخته، یک هارپی در اطراف پیکر افتاده ام پرسه میزند.
هنوز نفس میکشم. هنوز چند آه باقی مانده، اما برای که؟
سعی میکنم برخیزم، از این پوچی که مرگ را پیشبینی میکند، بیدار شوم.
در این جنگ بدون خدا، در این دنیای بیرنگ، به چه کسی باید خدمت کنم؟
سرانجام ایستاده ام و شمشیر شکسته ام، آفتاب پیروزی ای را بازتاب میدهد که شایسته اش نیستم.
خواستم تکه های کلاهخودم را جمع کنم، اما پراکنده و دور افتاده اند، همچون ستارگان اکتبر که از خود میپرسند: «کجا هستیم؟»
به تپه ای خواهم رفت و زانوهایم را بر چمن لطیف خواهم گذاشت.
با چشمان بسته، از پروردگار طلب بخشش میکنم که او را ناامید کردم.
من این جنگ را باختم و این سرزمین دیگر مقدس نیست.
اکنون که زائران لانه های خود را ترک نمیکنند، در میان این نفس های زودگذر، از چه شکارچی بیرحمی باید محافظت کنم؟
شمشیر شکسته ام دیگر شکسته به نظر نمیرسد،
زیرا بر روی تپه ی سبز آرام گرفته است.
تصمیم گرفتم تکه های آن را جایی دفن کنم که نور خورشید به آن نرسد.
قلبم میگوید که باید به شمال، جنوب، شرق یا هر جا که تو هستی، بروم.
آیا میتوانی حتی اندکی مرا دوست بداری، با وجود اینکه این جنگ را باختم؟
در دوردست، سپیده دم دیگر طلوع نمیکند.
خورشید بالای سرم، زمان رسیدنم را نشان میدهد.
شاید آغوشت به رویم باز باشد، یا شاید با تیغه ی یک ناامیدی گریزناپذیر روبه رو شوم.
هر چه باشد، این سرنوشت نامعلوم مرا به جایی خواهد برد که جنگ مرا بدان فرا میخواند.
این بار، پرچم خشونت را برافراشته نخواهم کرد؛
به جای آن، سه بادبان در باد، رهسپار دریا خواهند شد.
و در بلندترین دکل، پرچمی سیاه برافراشته خواهد شد،
نمادی از آزادی من،
آزادی ای که همیشه آرزویش را داشتم.
دانیل آگیلرا (شاعر دوره گرد )
اهل هندوراس . این نوشته را برای من به فارسی ترجمه کرده بود تا بهتر بفهمم . و من با تصحیح و ترجمه دقیق تر آن را در اینجا منتشر کردم .